سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
فقط اینقدر تا عید مونده
فقط اینقدر تا عید مونده
www.FunAndFunOnly.org
پیشاپیش عیدتون مبارک



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:0 عصر


با من ای دوست ،اگر خوب اگر بد باشی ،تپش حس من این است که باید با
با من ای دوست ،اگر خوب اگر بد باشی ،تپش حس من این است که باید باشی
 



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:59 عصر


یازده میوه شگفت انگیز
 
hamtaraneh.com
کارامبولا، میوه ستاره‌ای (Carambola)
 
پی‌تایا، میوه اژدها (Pitaya)
 
hamtaraneh.com
دوریان، میوه بدبو!  (Durian)
 
یانگ‌می، توت فرنگی چینی  (Yangmei)
 
hamtaraneh.com
رمبوتان (Rambutan)
 
جک فروت(Jackfruit)
 
hamtaraneh.com
نونی (Noni)
 
hamtaraneh.com
لیچی (Lychee)
 
hamtaraneh.com
منگوستین (Mangosteen)
 
hamtaraneh.com
کامکوات  (Kumquat)
 
خربزه خاردار (Horned Melon)
 



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:32 عصر


جک

به غضنفر میگن این شعر از کیه : سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگزمیگه نمیدونم یه راهنمائی بکنید.... میگن اسم شاعر تو خود شعره میگه : اهان فهمیدم .. جواد نکونام

 
غضنفر میره دستشوئی زنونه میگیرنش میگن : مگه کوری نمیبینی زنونست؟ میگه من چکار کنم اینجا نوشته: زنا، نه! اونطرف هم نوشته: مردا، نه

سره سفره عقد عروس بله نمی گفته. داماد یکم فکر میکنه و با صدای بلند می گه: عمو زنجیر باف

 
غضنفر زنش دو قلو می زاد به دکتره میگه: دکتر ارزون حساب کن جفتشو ببرم

غضنفر چربى خون داشته, دکتربهش میگه: روزى 6 کیلومتر راه برو! بعد از? ماه زنگ میزنه میگه: من الان لب مرزم چه کار کنم

پلیس به غضنفر: اینجا ماهی‌گیری قدغنه!!!غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!!پلیس: نزدیم که نزدیم، زود باش از بالای اون آکواریوم بیا پایین

یارانه ی محبت هاتو قطع نکن ، من زیر خط فقر مهربونیاتم

مهریه در سال 1390 : 124 نان سنگک طرح قدیم

غضنفر میره نونوایی میپرسه این نونا چنده شاطر بهش قیمت میده!  غضنفر میگه حالا ما بریم یه دوری بزنیم

اطلاعیه شیطان: تا میتوانید گناه کنید به علت مبلغ بالای قبض، گاز جهنم قطع شده از آتش خبری نیست

به غضنفر میگن یه میوه شیرین و آبدار نام ببر. میگه: خیار. میگن خیار
کجاش شیرین و آبداره؟! میگه با چائی شیرین بخور نظرت عوض میشه




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:32 عصر


بهترین چیزها تو زندگی رایگان هستن

 

hamtaraneh.com



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:32 عصر


داستان

صادق و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند صادق ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به صادق رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد  این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...  حالا من کى مى تونم برم خونه مون ؟




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:31 عصر


افسانه عشق

بعد از این، شب های بی مهتاب و ماه

در خیالم تازه گردد بی درنگ

تا سحر یک دم در آرزوی تو

یادم آید با تو شب های قشنگ

رفتی از جام دلم نیک قدم

صد هزار افسوس بر سینه تنگ

تو از این شهر سفر کردی و رفتی

 

من به سر دادم دمی افسانه عشق

که یاد تو شود در سر فسانه

مرا شوریدگی در عشق عزیز است

اگر بر دل رود تیری نشانه

مگر سنگ است آن دل در بر یار

بگردانم تو را بانوی خانه

بپرسیدم نشان از خانه دوست

 

دریغ از آن همه شور و جوانی

دگر تنگ آمده این دل، خدایی

به هر جا بنگرم روی تو بینم

دلا! تابی نمانده از جدایی

به سر داده خوش آوازی شباهنگ

تنم در پی پرواز نهایی

ای عروس باغ بی برگی من

 

در سکوت آرزوی زندگانی

کوچه باغی است که دارد بوی یار

هر چه نزدیکتر شوم در پی آن

بر تنم چهره سرمست بهار

بوسه ماه و ستاره به سراپرده گل

باز نشسته عندلیب در آرزوی شاخسار

و چه ناتمام است افسانه عشق...




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:31 عصر


درد عشق

 

hamtaraneh.com

 

 

سوار بر بال باد ، همرا با پرستوهای عاشق

فاصله ها را در نوردیدم و به دیار عشق پرواز کردم

از باد سفر را آموختم و از ابر باریدن را

از شمع ایثار را فراگرفتم و از پروانه سوختن را

درخت همه فروتنی بود و خاک همه بخشش

مرغ عاشق همه بیقراری و گل ناز کردن

چشمه جوشش عشق بود و کوه ایستادن

دریا همه نعمت و طاق آسمان پناه

پرنده نغمه خوانی بود و رود نواختن

خورشید خنده بود و شب سکوت

بهار روییدن و پاییز نقاشی کردن

و من در این رویش دوباره در وهم و خیال

نالان از این همه بیخبری و شیدایی

دور خود می چرخم و از خود می پرسم

پس درد کشیدن چه؟

چه کسی درد عشق را یادم داد ؟

بافتن پرنیان صبر را از که آموختم ؟

درس مردن و دوباره زاده شدن در عشق

را کدام استاد به من آموخت؟


شعری از ف - شاملو




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:31 عصر


داستان

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود...

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه  بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1. دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2.  هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3.  یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جانبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد...

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود !!!

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ...!

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1.     همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2.     این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3.     هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:30 عصر


چهره زشت نفرت...............

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند

 

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند

 

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود

معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند

 

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند

 

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند

معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟ 

بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : ..........این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:30 عصر