سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ماجرای مرد آرایشگر
ماجرای مرد آرایشگر

 
در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد*

او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند.*

*بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد**!

**روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد.*

*پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت.


*فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند،*

*یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود**.

**روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند،**

*آرایشگر ماجرا را به او گفت.

 فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند،*

*یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود*

**روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد.*

*در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد*

**حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند،*

*با چه منظره‌ای روبرو شد؟*

*فکرکنید. ما هم یک ایرانی هستیم*

**چهل تا ایرانی، همه سوار بر ماشین آخرین مدل، دم در سلمانی صف کشیده**

**بودند و غر می‌زدند که پس چرا این مردک مغازشو باز نمیکنه*




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:18 عصر