بعد از این، شب های بی مهتاب و ماه
در خیالم تازه گردد بی درنگ
تا سحر یک دم در آرزوی تو
یادم آید با تو شب های قشنگ
رفتی از جام دلم نیک قدم
صد هزار افسوس بر سینه تنگ
تو از این شهر سفر کردی و رفتی
من به سر دادم دمی افسانه عشق
که یاد تو شود در سر فسانه
مرا شوریدگی در عشق عزیز است
اگر بر دل رود تیری نشانه
مگر سنگ است آن دل در بر یار
بگردانم تو را بانوی خانه
بپرسیدم نشان از خانه دوست
دریغ از آن همه شور و جوانی
دگر تنگ آمده این دل، خدایی
به هر جا بنگرم روی تو بینم
دلا! تابی نمانده از جدایی
به سر داده خوش آوازی شباهنگ
تنم در پی پرواز نهایی
ای عروس باغ بی برگی من
در سکوت آرزوی زندگانی
کوچه باغی است که دارد بوی یار
هر چه نزدیکتر شوم در پی آن
بر تنم چهره سرمست بهار
بوسه ماه و ستاره به سراپرده گل
باز نشسته عندلیب در آرزوی شاخسار
و چه ناتمام است افسانه عشق...
| [ کلمات کلیدی ] :