
قاصدک
ساکت و ساده و سبک بود؛ قاصدکی که داشت میرفت. فرشتهای به او رسید و چیزی گفت. قاصدک بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید. قاصدک رو به فرشته کرد و گفت: اما شانههای من ظریف است. زیر بار این خبر میشکند. من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم. حتی برای کوه. اما تو میتوانی، زیرا قرار است بیقرار باشی. فرشته گفت: فراموش نکن. نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیام رسان . و خبری دشوار که بوی ازل و ابد میداد. حالا هزاران سال است که قاصدک میرود، میچرخد و میرود، میرقصد و میرود و همه میدانند که او با خود خبری داد. خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدکی یک پیام آور است. پنجره بسته بود، تو نشنیدی و او رد شد. از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشتهای به او گفت و او این همه بیقرار شد |
| [ کلمات کلیدی ] :