جمعه 93/3/9
گاهی توی جمعی و تنهایی
گاهی تنهایی و توی جمعی
گاهی توی جمعی و کسی حرفت رو نمی فهمه
گاهی تنهایی و همه میفهمنت
گاهی وقت ها هم توی جمع اونقدر غریبی که باید خودت رو برداری و از جمع بری بیرون تا تنها باشی
شاید اون وقت همه بفهمن "تو را"
.
.
.
.
آره , خیلی وقتها فقط با تنهایی و سکوت میتونی تمام حرفت رو بزنی
بعضی وقتها هم باید خودت رو برداری و بری
گاهی تنهایی و توی جمعی
گاهی توی جمعی و کسی حرفت رو نمی فهمه
گاهی تنهایی و همه میفهمنت
گاهی وقت ها هم توی جمع اونقدر غریبی که باید خودت رو برداری و از جمع بری بیرون تا تنها باشی
شاید اون وقت همه بفهمن "تو را"
.
.
.
.
آره , خیلی وقتها فقط با تنهایی و سکوت میتونی تمام حرفت رو بزنی
بعضی وقتها هم باید خودت رو برداری و بری
حساب و کتاب دوست داشتن
چه نیازیست که انسان ماشین زمان بسازد؟
وقتی میشود آهنگی را گوش کنی و به همان لحظهها
دقیقا
به همان لحظهها پرتاب شوی
مدتهاست به جای این که در گرمای سر ظهر تابستان
دمپاییهای کوچک و قرمزم را بپوشم و بروم توی کوچه
مینشینم پای کامپیوتر و کتابها و آهنگها و شعرهایم
چقدر از خودم خجالت میکشیدم
وقتی از فرط تنهایی مجبور بودم سر ظهر خواب همسایهها را بهم بزنم
تا بچههایشان با ناز و کرشمه شاهزاده گونهای تن به بازی کردن با من بدهند
دلم میسوزد برای خودم که برای این که دل دختر همسایه نشکند
پایم را از عمد میگذاشتم روی خط کشیهای لی لی بازی
که او با خوشحالی و غرور بگوید
دیدی باختی !! بیا اینور
و حالا هنوز هم که هنوز است توی زندگی واقعی که
کم از بازی ندارد
خیلی وقتها از عمد پایم را روی خیلی خط کشیها میگذارم تا ببازم
تا ببازم و با خوشحالی و غرور بگویند: دیدی باخت
اما خودم را بازنده نمیدانم زیرا
تمام غصهها دقیقا از همان جائی آغاز میشوند که ترازو بر میداری،
میافتی به جان دوست داشتنت
اندازه میگیری!
حساب و کتاب میکنی!
مقایسه میکنی!
و خدا نکند حساب و کتابت برسد
به آنجا که زیادتر دوستش داشتهای،
که زیادتر دل دادهای،
که زیادتر گذشتهای،
که زیادتر بخشیدهای،
به قدر یک ذره، یک نقطه،
حتی یک ثانیه
درست همان جاست که توقع آغاز میشود،
و توقع آغاز تمام رنجهائی است که
آن را عشق مینامی
پژمردن زیباییش را هم خواهد دید
اما گلی که ریشه در خاک دارد ، همواره با تو خواهد ماند.
وقتی میشود آهنگی را گوش کنی و به همان لحظهها
دقیقا
به همان لحظهها پرتاب شوی
مدتهاست به جای این که در گرمای سر ظهر تابستان
دمپاییهای کوچک و قرمزم را بپوشم و بروم توی کوچه
مینشینم پای کامپیوتر و کتابها و آهنگها و شعرهایم
چقدر از خودم خجالت میکشیدم
وقتی از فرط تنهایی مجبور بودم سر ظهر خواب همسایهها را بهم بزنم
تا بچههایشان با ناز و کرشمه شاهزاده گونهای تن به بازی کردن با من بدهند
دلم میسوزد برای خودم که برای این که دل دختر همسایه نشکند
پایم را از عمد میگذاشتم روی خط کشیهای لی لی بازی
که او با خوشحالی و غرور بگوید
دیدی باختی !! بیا اینور
و حالا هنوز هم که هنوز است توی زندگی واقعی که
کم از بازی ندارد
خیلی وقتها از عمد پایم را روی خیلی خط کشیها میگذارم تا ببازم
تا ببازم و با خوشحالی و غرور بگویند: دیدی باخت
اما خودم را بازنده نمیدانم زیرا
تمام غصهها دقیقا از همان جائی آغاز میشوند که ترازو بر میداری،
میافتی به جان دوست داشتنت
اندازه میگیری!
حساب و کتاب میکنی!
مقایسه میکنی!
و خدا نکند حساب و کتابت برسد
به آنجا که زیادتر دوستش داشتهای،
که زیادتر دل دادهای،
که زیادتر گذشتهای،
که زیادتر بخشیدهای،
به قدر یک ذره، یک نقطه،
حتی یک ثانیه
درست همان جاست که توقع آغاز میشود،
و توقع آغاز تمام رنجهائی است که
آن را عشق مینامی
پژمردن زیباییش را هم خواهد دید
اما گلی که ریشه در خاک دارد ، همواره با تو خواهد ماند.
| [ کلمات کلیدی ] :