سه شنبه 91/9/14
می گویند شاد بنویس نوشته هایت درد دارند...!
و من یاد مردی افتادم که در گوشه خیابان، باسازش شاد می زد اما...!
دلش شور می زد و چشمش تار
+++++++++++
میدانی؟
به رویت نیاوردم
از همان زمانی که به جای ” تو ”
به ” من ”
گفتی ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است!
تنهایی را ترجیح می دهم به تن هایی که روح شان با دیگریست
فراموشی می آید…مثل همین پائیز
با ابرهای سهمگینش
دیروز برگ خشکی دیدم
که نمی دانست
از کدام شاخه جدا شده
من یقین دارم فراموشی می آید!!
باشد هر بار که صدایت کردم جواب نده...! گویا هیچ ندایی از تو برنخواهد خواست....!
باشد! اینبار، لبانم را دوخته ام! که مبادا بگویم دوستت دارم!
که هر چه گفتم تنهای ام بزرگتر شد....!
نه بهار با هیچ اردیبهشتی!
نه تابستان با هیچ شهریوری!
و نه زمستان با هیچ اسفندی!
به اندازه پاییز به مذاق خیابان خوش نمی آید!
پاییز مهری داشت که بردل هر خیابان می نشست!
پاییز می رسد ...
انار نیستم
که برسم به دستهای تو ...
برگ م
پُر از اضطرابِ افتادن ... !!!
می گویند شاد بنویس نوشته هایت درد دارند...!
و من یاد مردی افتادم که در گوشه خیابان، باسازش شاد می زد اما...!
دلش شور می زد و چشمش تار...!
این روزها گرگ را از انسان نمی توان تشخیص داد!
تنها زمانی گرگ را می شناسیم که یا بسیار دیر شده ! یا خود دریده شده ایم!..
گیسوانم
نوازش
دستی را
می خواهد
با طعم
نــــــــــاز…
نه نیــــــــــــاز…!!!
درد مرا شمعـــــــــی می فهمد …
که برای دیدن یـــــــک چیز دیگــــر ،
آتشـــــــــش زدنــــد …
وقتـــــی به عقب بر میگردی ؛
متوجه میشی که جــــــای بعضیا ،
الان که تو زندگیت خالــــــی نیست هیـــــچ …
اون موقعشم زیـــــــــــادی بوده … !!!
آدمها برای هم سنگ تمام می گذارند...!
اما نه وقتی که در میانشان هستی...!
نه...! درست زمانی که در میان خاک خوابیدی...!
سنگ تمام را می گذارند و تمام!
به رویت نیاوردم
از همان زمانی که به جای ” تو ”
به ” من ”
گفتی ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است!
تنهایی را ترجیح می دهم به تن هایی که روح شان با دیگریست
فراموشی می آید…مثل همین پائیز
با ابرهای سهمگینش
دیروز برگ خشکی دیدم
که نمی دانست
از کدام شاخه جدا شده
من یقین دارم فراموشی می آید!!
باشد هر بار که صدایت کردم جواب نده...! گویا هیچ ندایی از تو برنخواهد خواست....!
باشد! اینبار، لبانم را دوخته ام! که مبادا بگویم دوستت دارم!
که هر چه گفتم تنهای ام بزرگتر شد....!
نه بهار با هیچ اردیبهشتی!
نه تابستان با هیچ شهریوری!
و نه زمستان با هیچ اسفندی!
به اندازه پاییز به مذاق خیابان خوش نمی آید!
پاییز مهری داشت که بردل هر خیابان می نشست!
پاییز می رسد ...
انار نیستم
که برسم به دستهای تو ...
برگ م
پُر از اضطرابِ افتادن ... !!!
می گویند شاد بنویس نوشته هایت درد دارند...!
و من یاد مردی افتادم که در گوشه خیابان، باسازش شاد می زد اما...!
دلش شور می زد و چشمش تار...!
این روزها گرگ را از انسان نمی توان تشخیص داد!
تنها زمانی گرگ را می شناسیم که یا بسیار دیر شده ! یا خود دریده شده ایم!..
گیسوانم
نوازش
دستی را
می خواهد
با طعم
نــــــــــاز…
نه نیــــــــــــاز…!!!
درد مرا شمعـــــــــی می فهمد …
که برای دیدن یـــــــک چیز دیگــــر ،
آتشـــــــــش زدنــــد …
وقتـــــی به عقب بر میگردی ؛
متوجه میشی که جــــــای بعضیا ،
الان که تو زندگیت خالــــــی نیست هیـــــچ …
اون موقعشم زیـــــــــــادی بوده … !!!
آدمها برای هم سنگ تمام می گذارند...!
اما نه وقتی که در میانشان هستی...!
نه...! درست زمانی که در میان خاک خوابیدی...!
سنگ تمام را می گذارند و تمام!
| [ کلمات کلیدی ] :