چهارشنبه 89/4/23

برگی سبز بودم در خانه به یک نگاه خشک شدم همان زمان که فهمیدم عشق خواستم فریاد بزنم دست مادرم پدرم با آن نان گرم هر روزش خواهرم ? با نگاه خشمناکش برادرم هم بازی هم خون هم آوازم زندگی آه دختری که در جستجوی علم بود و چه از دیروز هم هیچ تر بوده.
دل خویش
چیست
روی لبانم
گذاشتند و گفتند خفه و من سکوت کردم
با آن دست های مهربان
فردایی که امروز می بینی
زندگی هر صبح قهوه ی تلخی گشت برایم قهوه ای که در فنجان فال تو هست اینک به دنبال شبی آرام می گردد به دور قاشقی کوچک به نام ساعت و ساعت و این در گذر بودن چه اندازه پیچیده چو نان فال من و عشقم که انگار آن ته فنجان به تلخی خنده ما خنده
است و سیاه
| [ کلمات کلیدی ] :