سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
مناظره ای عاشقانه و خواندنی بین لیلی و مجنون
لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،

 دلت توی حلقه های موی من است. 

 نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟

 نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم، 

گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.

 دلم را هم.

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،

 نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟

 شیرینی لیلی را؟

مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.

 تلخی مجنون را تاب می آوری؟

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.

 خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.

 نمی خواهی خرما بچینی؟

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.

 بی سوار و بی افسار. 

عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری
 
مجنون هیچ نگفت.

لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.

لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:59 عصر


دانه ای که سپیدار بود
دانه ای که سپیدار بود
 
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: ? من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.?
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: ? نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.? خدا گفت: ? اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.?
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:57 عصر


قیمت یک روز بارانی

قیمت یک روز بارانی




خدا جون دوستت دارم
 
 

یه بعدازظهر
دلنشین آفتابی رو چند میخری ؟

قیمت یک روزبارانی
چنده ؟

حاضری برای
بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه
تراول بدی ؟

پوستر تمام
رخ ماه قیمتش چنده ؟

اگه نصف روز
هم بنشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده
دراومده نگاه کنی بوته اش ازت پول بلیت نمی
گیره .

چرا وقتی
رعد وبرق می زنه اززیر درخت فرار می کنی ؟!!!

می ترسی برق
بگیردت ، نه ، اون می خواد ابهتش رو نشونت
بده . آخه بعضی وقتا یادمون میره چرا بارون
می آد .

این جوری
می خواد بگه که منم هستم .


 

هیچ وقت شده
بگی دستت درد نکنه ؟ شده از خودت بپرسی چرا
تموم وجودش رو روی سر ما گریه می کنه ؟

هیچ وقت شده
از خورشید بپرسی که وقتی ذره ذره وجودش رو
انر‍ژی می کنه و به موجودات می بخشه

ماهانه چقدر
می گیره ؟

چرا نیلوفر
صبح باز میشه و ظهر بسته میشه ؟

بابت این
کارش حقوق می گیره ؟
 

 

 تا
حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بنشینی
وبه آواز بلبل گوش کنی پول بلیت بدی ؟

قشنگترین
سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار
رودخونه گوش کنی .

قیمت بلیتش
دل تومن !

تو که قیمت همه چیز رو با پول می سنجی تا
حالا شده از خدا بپرسی قیمت یه دست سالم چنده
؟

چقدر باید
بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم ؟

و خیلی سوال
ها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوم مون نرسه
.

اون وقت تو
موجود خاکی اگه یه روز یکی از دارایی ها رو
که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به بد و
بیراه می گیری .

پشت قباله
ات که ننوشتن . اینا همه لطفه ، اگه صاحبش
بخواد می تونه همه رو آنی ازت پس بگیره !!

اگه روزی
فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده ؟

قیمت یه ساعت
روشنایی خورشید چنده ؟

چقدر باید
بابت مکالمه روزانمون به خدا پول بدیم ؟ و...

اون وقت می فهمی که
زندگی یعنی چی؟




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:37 عصر


« زیبایی» و « زشتی»

« زیبایی» و « زشتی»





« زیبایی» و « زشتی» در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند:

 

بیا در دریا شنا کنیم. برهنه شدند و در آب شنا کردند

 



زمانی گذشت و «زشتی» به ساحل برگشت و جامه های «زیبایی» را پو شید و رفت.

«زیبایی» نیز از دریا بیرون آمد و وقتی تن پوشش را نیافت،

 

از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس «زشتی» را پوشید و به راه خود رفت.
 

 

iran eshgh
 

 

تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند.


اما اندک افرادی هم هستند که چهره «زیبایی» را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد

 

 او را می شناسند.

 

برخی نیز «زشتی» را می شناسند و لباس هایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد .



 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:30 عصر


زنجیر عشق
 
زنجیر
عشق




یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت
از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی
را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
اون زن برای او
دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون
کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد،
این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و
آماده رفتن شد،
زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم
در این چنین
شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور
که من به شما
کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من
بپردازی، باید این
کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
***
 

 

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی
بخوره و بعد راهشو
ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی
بگذره که می
بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه
هم نخواهد
فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن
از در بیرون
رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی
گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده
بود. در یادداشت
چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این
چنین شرایطی
بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به
شما کمک کردم
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید
این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".


همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه
به اون پول و
یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."


به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک
میکنه و قول بدیم که
نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه



این داستان رو برای هر کس که دوست دارید بفرستید...
نگذارید زنجیر عشق به
شما ختم بشه

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:28 عصر


حملهههههههههههههههههههه


حملهههههههههههههههههههه
 



















| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:27 عصر


زیباترین گل نیلوفر دنیا

Iran Eshgh




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:26 عصر


ما دوست داشتن همدیگر را فراموش کرده ایم

ما دوست داشتن همدیگر را فراموش کرده ایم





 


اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمی داشت و به محل کار می برد.

ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است.
در آن زمان، 2000 کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.

ما
صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت
به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد
ساختمان محل کارمان شویم.



روز اوّل، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم:


"آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟"


او در جواب گفت: "چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم." بعد ادامه داد:


"
باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و
احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان
برسند."
 

 

پی نوشت:

این ، خاطره ای بود که چندی پیش یکی از هموطنان مان برای عصرایران فرستاد و ان را مقدمه یادداشتی قرار داد که در همین سایت منتشر شد.

وقتی
برای اولین بار این خاطره را خواندم ،آنچه بیش از هر چیزی در آن برایم رنگ
و معنا داشت ، حس دوست داشتن و احترام نسبت به یکدیگر بود که در این چند
سطر و البته در رفتاری که حکایتش را خواندم ، موج می زد.
اندکی بعد اما
، وقتی به یاد ادعاهای خودمان در باب هم نوع دوستی و احترام به دیگران و
عشق ورزی و این قبیل شعارها افتادم و البته رفتارهای متناقض مان را هم به
یاد آوردم ، حسرتی بزرگ بر وجودم نشست .

اینک و در ادامه بحثی که با همفکری و همراهی کاربران عصرایران
آغاز کرده ام تا حرکتی باشد برای "یافتن درد ، جست وجوی درمان" که "چرا
پیش نمی رویم؟" ، می توانم با این گزاره را هم در میان موانعی تعریف کنم
که حرکت ما را کند و بسیار کند می کند: «ما دوست داشتن همدیگر را فراموش کرده ایم و به یکدیگر احترام نمی گذاریم.»

ناراحت نشوید و به روحیه لطیف! ایرانی تان برنخورد! فقط
کافی است به دشنام هایی که در طول روز رانندگان ایرانی به همتایان خود و
به عابران می دهند به یادتان بیاورید تا ببینید که دوست داشتن و احترام
گذاشتن تا چه اندازه در رفتارهای ما نهادینه شده است.


یا
کافی است برای انجام کاری که پروسه اداری خاصی هم ندارد ، به اداره ای
بروید تا ببینید اساساً به شما به عنوان یک انسان ذی شعور دارای شخصیت
فردی و اجتماعی نگاه نمی شود چه رسد به این که " آن ور میزی" به احترام یک
انسان ، بخواهد تحرکی به خرج دهد و کاری که می تواند در همین ساعت انجام
دهد را به فردا و فرداها موکول نکند!در حالی که اگر دوست تان داشت و برای
تان به عنوان یک شهروند احترام قائل بود ، به خود اجازه نمی داد یک انسان
را "سر بدواند".


اجازه بدهید خاطره ای از یکی از استادان ایرانی دانشگاه در استرالیا را برای تان باز گو کنم.

این استاد دانشگاه می گفت: برای شرکت در
کنفرانسی راهی آمریکا بودم که به ناگاه در فرودگاه سیدنی یادم آمد که یک
کار اداری بسیار مهم را که زمانش در حال سپری شدن بود را انجام نداده ام .
از یک طرف ساعتی بعد باید پرواز می کردم و از طرف دیگر اگر آن کار اداری انجام نمی شد زیان سختی نیز متوجه من می شد.
در حالی که هیچ امید نداشتم ، به اداره مربوطه تلفن زدم و مشکل را گفتم.
کسی
که جواب مرا می داد ، وقتی متوجه وضعیت من شد ، گفت: ما سعی می کنیم
کارتان را انجام دهیم ؛ چند دقیقه دیگر تماس بگیرید تا نتیجه را بگویم.
... وچند دقیقه دیگر
وقتی دوباره تماس گرفتم ، همان کارمند که مرا در عمرش حتی یک بار هم ندیده بود، گفت: نگران نباشید ،کارتان انجام شد.سفر به خیر!

آن
کارمند استرالیایی ، این تبعه ایرانی را هرگز ملاقات نکرده بود، وظیفه ای
هم برای پیگیری یک تماس تلفنی نداشت و می توانست مثل بسیاری از ماها
بگوید: باید خودتان بیایید ، مشکل خودتان است و تلفن را قطع کند ولی چه
چیزی باعث شد آن رفتار انسانی را از خود بروز دهد؟ شاید پاسخ های متعددی
برای این پرسش وجود داشته باشد ولی محوری ترین پاسخ این است: او به هم نوع
خودش احترام قائل بود و مثل خیلی از ماها به ارباب رجوع به چشم یک "مزاحم"
یا در مواردی یک "طعمه" نگاه نمی کرد بلکه او را به چشم انسانی می دید
درست مانند خودش.

یک مثال دیگر می زنم که اتفاقاً مثل ماجرای اول این نوشتار ، پارکینگی است.

در تهران ، پیدا کردن جای پارک در بسیاری از موارد ، یک مشکل جدی و همگانی است .
اگر
دقت کرده باشید ، حتماً با این مورد مواجه شده اید که بسیاری از شهروندانی
که خودروهای خود را در خیابان ها پارک می کنند ، اگر بتوانند و شرایط
اجازه دهد ، به گونه ای آن را پارک می کنند که خروج از محل پارک برایشان
"بسیار آسان" شود و نیازی به جلو و عقب بردن چند باره اتومبیل نباشد ؛
بنابراین اگر فضا فراهم باشد ، در جایی که می توان به طور استاندارد دو
خودرو را پارک کرد ، خودرویشان را به گونه ای پارک می کنند که نه در پشت و
نه در جلوی آن نمی توان خودرویی را پارک کرد.
این در حالی است که همان راننده ، به خوبی می
داند که چند دقیقه بعد ، یک انسان دیگر در همان مکان نیاز به پارکینگ
خواهد داشت ولی چون به اصطلاح"خر خودش از پل گذشته است" دیگر به نفر بعدی
فکر نمی کند زیرا او را دوست ندارد و هیچ احترامی هم برایش قائل نیست.

در تولید و صنعت هم وضع مشابهی حاکم است.

مثال می زنم: اگر
مدیر تصمیم گیر خودروساز ما ، برای مشتری اش به عنوان یک انسان احترام
قائل بود ، هرگز به خود اجازه نمی داد به بهانه کاستن از قیمت، ایمنی
خودروهای تولیدی اش را با برداشتن لوازمی مانند کیسه هوا و ترمز ABS به
حداقل ممکن برساند (و در همان حال به بهانه های دیگر بر قیمت همان خودرو
بیفزاید.)

بسیاری از خودروهای خارجی که در ایران
مونتاژ می شوند ، بر خلاف مشابه های آن سوی آبی شان ،این تجهیزات ایمنی را
ندارند و معلوم نیست تا کنون چند انسان از رهگذر این بی احترامی به انسان
، جان خود را از دست داده و اکنون در سینه قبرستان خوابیده اند.

این قبیل مسائل بیش از آن که ریشه های
اقتصادی و حتی مدیریتی داشته باشند ، دلایل شناختی دارند و از این واقعیت
ساده نشأت می گیرند که مدیران هم به عنوان بخشی برخاسته از همین جامعه ما
، دوست داشتن مردم و احترام به انسان ها را فراموش کرده اند.

ما
اگر همدیگر را به طور واقعی و بر مبنای باور های خالص انسانی دوست داشته
باشیم و به همدیگر از صمیم قلب احترام بگذاریم ، سمت و سوی بسیاری از
رفتارهای ما تغییر خواهد کرد.

در چنان وضعیتی مهندس سازنده یک برج
مسکونی ، هرگز در نحوه ساخت آن خیانت نخواهد کرد چون می داند در نهایت
انسان هایی که دوستشان دارد در آن ساکن خواهند شد و در چنان شرایطی در
بنگاه های ملکی دیگر نخواهید شنید کسی بگوید فلان خانه را خوب ساخته اند
چون می خواستند خودشان در آن ساکن شوند ، بلکه همه خانه ها خوب ساخته
خواهند شد چون کسانی مانند خود سازندگان یعنی "انسان های قابل احترام" در
آنها زندگی خواهند کرد.

راستی این خبر چند دقیقه پیش بر خروجی خبرگزاری های داخلی قرار گرفت: «رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی گفت: زمانی
که موتورسیکلت‌های بدون ایمنی با قیمت‌های ارزان در اختیار جوانان قرار
می‌گیرد با این مشکل مواجه می‌شویم که 20 درصد از فوت شدگان تصادفات کشور
را موتورسیکلت‌ سواران تشکیل می‌دهند که این رقم در بعضی از استان‌ها نیز
به بیش از 40 درصد می‌رسد.»
 

اگر همدیگر را دوست داشته باشیم، از معلم مدرسه گرفته تا استاد دانشگاه ، همه شاگردانشان را مانند فرزندان خود خواهند دید و نتیجه آموزش ها بسیار دگرگون خواهد بود.
 

اگر همدیگر را دوست داشته باشیم ، هیچ
رستورانی غذای آلوده به ما نخواهد داد و هیچ پزشکی ، فقط برای حق ویزیت ،
نبض بیمار رانخواهد گرفت ، هیچ کارگری کم کاری نخواهد کرد و خانواده های
مان قوام بیشتری خواهند داشت.
 

وقتی همدیگر را دوست داشته باشیم ، سر یکدیگر کلاه نخواهیم گذاشت ، با هم نزاع نخواهیم داشت ، کم فروشی و
گران فروشی نخواهیم کرد و دا دگاه هایمان خلوت خلوت خواهد بود ، همان طور
که در برخی کشورهای اروپایی چنین است و دادگاه ها از کسادترین دستگاه های
حکومتی اند که گاه به شعبه های آنان تا روزهای متمادی حتی یک پرونده تخلف
رانندگی هم ارجاع نمی شود! ولی ورودی پرونده ها در ایران خودمان به 8
میلیون در سال رسیده است که اگر برای هر پرونده فقط دو طرف دعوا فرض
بگیریم - که در موارد زیادی متعدد هم هستند- همین الان 16 میلیون ایرانی
"رسماً "در حال دعوا با همدیگر هستند و آیا این رقم نجومی به تنهایی مؤید
این مدعا نیست که ما همدیگر را دوست نداریم؟

مثال
های بسیاری را می توان در ادامه این بحث آورد که اگر به اطراف مان دقت
کنیم ، آنها را به چشم خواهیم دید و از این رو ، بحث را به همین جا ختم می
کنم : «ما ، تا یاد نگیریم که
همدیگر را دوست داشته باشیم و برای هم احترام متقابل قائل نشویم ، پیشرفت
نخواهیم کرد ، چون ، زاویه دید ما به انسان ، یکی از مهم ترین تعیین
کنندگان مسیر حرکت است.»




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:22 عصر


فاصله بین مشکل و راه حل آن

فاصله بین مشکل و راه حل آن




 


روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:

" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟" استاد اندکی تامل کرد و گفت:

"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"

آن
دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به
بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است
که باید به جای روی زمین

نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش
گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "

دومی
کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری
دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است
که بر زبان همه جاری است و

همه آن را می دانند. استاد منظور
دیگری داشت." اآندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای
جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:

"
وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند.
نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از
او مدد می جوید.

بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با
اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ
مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم
فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:21 عصر


تاثیر عشق یک پسر جوان بر روی ملاصدرا

تاثیر عشق یک پسر جوان بر روی
ملاصدرا












 

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان
زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا
،

چند روزی را به عنوان میهمان نزد
او در قمصر به سر می برد .


در همان ایام در قمصر ، جوانی به
خواستگاری دختری رفت .

والدین دختر پس از قبول خواستگار
، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد
حق دارد

برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید
و نه عروس حق دارد به بیرون خانه
برود .


از این رو ، عروس و داماد که عاشق
و شیدای همدیگر بودند و می خواستند
همدیگر را ببینند ،

به فکر چهره ای افتادند که نه با
شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس
متوجه بشوند .

 لذا
عروس حیله ای زد و گفت : من فلان
موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام
می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر
را ببینیم .



در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را
به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش
را تکان می داد

و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر
جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام
این جملات را می خواند :


اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی


در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا
از کوچه عبور می کرد و این ماجرا
را دید و شروع به گریه کردن کرد .

 او
یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا
این که فیض کاشانی از او پرسید :

چرا این گونه گریه می کنی ؟


ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم
که با معشوقه خود با خوشحالی سخن
می گفت .

 گریه
من از این جهت است که این همه سال
درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود
را عاشق خدای متعال می دانم

 اما
هنوز با این حال و صفایی که این پسر
با معشوقه خود داشت من نتوانستم با
خدای خود چنین سخن بگویم .

 لذا
به حال خود گریه می کنم .




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 5:21 عصر