سفارش تبلیغ
صبا ویژن



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:11 عصر


دزد ماشین؟

 
بهلول و ابوحنیفه

بهلول و ابوحنیفه


 


آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد. 

ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است :


اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود .


دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.


سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.


چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.


بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم. 

چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟

ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت. 

بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟ 

ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟


بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید 

و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی 

و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی. 

ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:13 عصر


Be Good to You!


Be Good to You!

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !

 

 

Iran Eshgh Group !


  Iran Eshgh Group !

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.

پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن".



در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت:خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!


زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟ زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم در ماشین را باز کنم. مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"


سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.

مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."

 

 

خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای! زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:10 عصر


راننده اتوبوس

راننده اتوبوس


 

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.

روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست

و روز بعد و روز بعد
 

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟

بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
 

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»


مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
 

پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:47 عصر


مرسدس بنز از ابتدا تا کنون


مرسدس بنز از ابتدا تا کنون
 

Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:34 عصر


ولادت حضرت امام حسن مجتبی (ع) مبارک

http://www.emdadgaran.com/includes/FCKeditor/upload/9i5oau(1).jpg

امشب ای دل شب مستانگی جان و تن است
قفل افطار دلم دست امام حسن است

 

امر کرده است که افطار کنم با لعلش
رطب سفره‌ی من خنده‌ی شیرین دهن است


همه بتهای فرا روی خودم می‌شکنم
چون نگارم نوه‌ی ارشد آن بت شکن است


امشب آرامش من ذکر حسن باشد و بس
ایها الناس بدانید حسن عشقِ من است


این چه طفلیست که ثانی رسول الله است
رخ او ماه و دو چشمش گل و باغ و چمن است


نقره بار است لبش، روز تنش، شب مویش
بوی عطرش سبب طعنه‌ی مشک ختن است


 


 


 

السلام علیک یا ابامحمد حسن بن علی ایها المجتبی 
یابن رسول الله یا حجة الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عند الله



 

 
http://www.aftabnews.ir/images/docs/000079/n00079773-b.jpg

http://hassanmojtaba.persiangig.com/6.gif
زیارت نامه امام حسن مجتبی علیه السلام 


 
بسم الله الرحمن الرحیم 
 


 
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمینَ 
سلام بر تو اى فرزند پیامبر (خدا) پروردگار جهانیان 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا بْنَ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ 
سلام بر تو اى فرزند امیرمؤ منان سلام بر تو اى فرزند فاطمه زهرا 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حَبیبَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا صِفْوَةَ اللّهِ 
سلام بر تو اى حبیب خدا سلام بر تو اى برگزیده خاص خدا 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَمینَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ 
سلام بر تو اى امین (وحى ) خدا سلام بر تو اى حجت خدا سلام بر تو اى نور خدا 


السَّلامُ عَلَیْکَ یا صِراطَ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَیانَ حُکْمِ اللّهِ 
سلام بر تو اى راه (مستقیم ) خدا سلام بر تو اى بیان (کننده ) حکم خدا 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ناصِرَ دینِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السَّیِدُ الزَّکِىُّ 
سلام بر تو اى یاور دین خدا سلام بر تو اى آقاى پاک (و منزه از هر عیب ) 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ 
سلام بر تو اى نیکوکردار وفادار سلام بر تو اى قیام کننده (به امر خدا) و امین 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْعالِمُ بِالتَّأویلِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْهادِى الْمَهْدِىُّ 
سلام بر تو اى داناى به تاءویل (قرآن ) سلام بر تو اى راهنماى راه یافته 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الطّاهِرُ الزَّکِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا التَّقِِیُّ النَّقِىُّ 
سلام بر تو اى پاکیزه منزه سلام بر تو اى پرهیزکار پاکدامن 


السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحَقُّ الْحَقیقُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الشَّهیدُ الصِّدّیقُ 
سلام بر تو اى حق سزاوار بدان سلام بر تو اى شهید راست گفتار 


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ 
 
سلام بر تو اى ابا محمد حسن بن على و رحمت خدا و برکات او



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:30 عصر


ابرو گوندوش ، خواننده معروف ترکیه ای در کرج

ابرو گوندوش ، خواننده معروف ترکیه ای در کرج

 

درحالیکه هنوز حاشیه سازی ها برسر ازدواج خواننده مشهور وجنجالی ترکیه با یک تاجر ایرانی به پایان نرسیده است این خواننده ترک بهمراه همسرش هم اکنون در کرج به سر میبرند.

به گزارش البرز چندی پیش موضوع ازدواج ابرو گوندوش خواننده 36ساله ترکیه ای با تاجرزاده 27ساله ایرانی به تیتر نشریات و رسانه های ترکیه ای تبدیل شد بگونه ای که ازدواج این دو به یکی از پرحاشیه ترین ازدواج های هنری در سالهای گذشته تبدیل شد.

در این خبرها آمده بود رضا ضراب تاجر زاده مشهور ایرانی که از دوران کودکی در ترکیه به سر میبرد علیرغم مخالفت خانواده اش با خواننده حاشیه ساز استانبول ازدواج کرد.

دراین خبر ها آمده بود مذهبی بودن خانواده مشهور ضراب موجب شده بود تا پدر و مادر رضا ضراب با این ازدواج مخالفت کنند اما با تماس مادر رضا با ابرو گوندوش این مخالفت تبدیل به موافقت گردیده و او برای عروس آینده اش آرزوی خوشبختی میکند.

با این حال ازدواج این دو در نهایت آرامش و باحضور تنها 8نفر از نزدیکانشان برگزار میگردد که علیرغم تصاویر منتشره از این خواننده ترک وی در روز ازدواجش ترجیح میدهد از یک لباس بلند سفید استفاده کند.

آنها پس از ازدواج و سفر سه روزه شان خانه ای را در Kemerburgaz به قیمت 10هزار لیر ترکیه اجاره کرده و با هزینه کردن 100هزار لیره آنرا تجهیز میکنندتا بتوانند زندگیشان را آغازنمایند، اما بدلایل نامعلومی آنها از کرج سر در آورده اند.

رضا ضراب و تازه عروس خانواده اخیرا با سفر به ایران در کرج حاضر و درخانه خواهرش سکونت پیدا کرده اند.

ضراب و این خواننده ترک تاکنون در برخی محافل غیر رسمی نیز حضور یافته و تعدادی از رستورانهای تهران و کرج میزبان این زوج بوده اند.

دراین تصویر ابرو گوندوش در چهره ای متفاوت در یکی از رستورانهای رجایی شهر کرج دید میشودرضا ضراب متولد تبریز است در سال 1362 است و هم اکنون 27 سال سن دارد . در زمان جنگ خانواده ضراب به دوبی رفته و رضا پسر کوچک خانواده در ترکیه مانده و آنجا به فعالیت می پردازد که پس از چند سال حسین ضراب پس از بازگشت به ایران کارخانه فولاد سازی تیکمه داش را تاسیس میکند .

این کارخانه هم اکنون به نام وی است و همچنان به فعالیت خود ادامه می دهد .

مدیر عامل این کارخانه حسین ضراب و رئیس هیئت مدیره کارخانه نیر رضا ضراب است . آگهی تاسیس کارخانه کلا بنام خانواده ضراب می باشد . خانواده رضا ضراب یک خانواده کاملا مذهبی هستند و کل اعضای خانواده پیرامون شغل تجارت کم و بیش فعالیت داشته اند که از جمله فعالیت های پدر رضا ضراب میتوان به تاسیس و اداره شرکت بین المللی واردات و صادرات ، تاسیس و فعالیت کشتیرانی (در استانبول ترکیه) ، کارخانه فولاد سازی (در تیکمه داش آذربایجان شرقی) ، صرافی (در دبی) و ...اشاره داشت که که همین امر باعث می شود که از رضا ضراب هم یک تاجر ساخته شود .

لازم به ذکر است که خود رضا ضراب هم اکنون ، مالک یک شرکت تجاری بزرگ با عنوان کارخانه کشتی سازی رویال در استانبول ترکیه است که در اصل متعلق به پدرش بوده است.

رضا علاقه عجیبی به موسیقی داشته و از وی بعنوان سراینده شعرهای یک خواننده آذربایجانی نیز نامبرده میشود اگرچه اکنون این شایعه که رضا برخی شعرهای همسرش را نیز میسراید تقویت شده است.

گفتنی است ابرو گوندوش تاکنون سه بار ازدواج کرده که اولین بار ازدواج وی در سن 16سالگی صورت پذیرفته و در دومین ازدواج پس از طلاق با یک وکیل دادگستری ازدواج مینماید اما به دلایل نامعلومی از وی نیز جدا شده و اکنون در سن 36سالگی درحالیکه با همسرش نزدیک 10سال اختلاف سنی دارد زندگی با رضا ضراب را برگزیده است.

 

 

تکمیلی : آوازخوانی ابرو در کرج

 

 

 

جوان آن لاین نوشت : یک خواننده معروف زن ترکیه ای به نام ابرو  ضمن حضور در رستورانی در شهر کرج که با تجمع مردم در داخل و خارج رستوران جهت گرفتن امضاء و عکس یارگاری همراه بود ، با اصرار حضار اقدام به آواز خوانی نمود.
ظاهرا این خانم خواننده همسر یکی از تجارایرانی معروف در ترکیه می باشد که از اقوام صاحب رستوران می باشد .
این رستوران در گذشته نیز پاتوق خوانندگان غیر مجاز مانند ساسی مانکن بوده و با توجه به ارتباط فامیلی بین صاحب رستوران و این خواننده ترکیه ای به نظر میرسد که این موضوع تداوم داشته باشد.




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:13 عصر


دیوانه هستم اما احمق نیستم

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد. 
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. 
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: 
از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. 
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. 
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. 
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. 
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ 
دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

 

عشق در بیمارستان

 

لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:11 عصر


زندگی را نخواهیم فهمید اگر . . . .

 

 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی

خواستیم

گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را

لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت

نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه

خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک

آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی

سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس

بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق

شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به

این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم .فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در

زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته

باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را

امتحان کنیم تا یکی از آن ها در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و

شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است .یادمان باشد که زندگی را هرگز

نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.

روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با

توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیش تر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:8 عصر


خرید جهنم

در قرون وسطی کشیشان، بهشت را به مردم می فروختند و مردمان نادان هم با پرداخت پول، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:

- قیمت جهنم چقدره؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه

مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.

کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد:

- ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم.

اسم ان مرد، کشیش مارتین لوتر بود

 

 

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:32 عصر