سلف سرویس زندگی

http://tashrifatghaem.com/ImageHandler.ashx?UploadedFile=true&image=~/App_Data/UserImages/Image/kj.jpg

سلف سرویس زندگی

 

داستانی در مورد اولین دیدار «امت فاکس»، نویسنده و فیلسوف معاصر، ازرستوران سلف سرویس؛ هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت. وی که تا آنزمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.

 

 اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت:«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد.

 

حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟» مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است.»

 

 سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید.»

 

امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد.

 

در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم، برگزینیم.




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:22 عصر


عکسهای عاشقانه


???µUˆU??±

???µUˆU??±

???µUˆU??±

???µUˆU??±

???µUˆU??±

???µUˆU??± 

???µUˆU??±

???µUˆU??±

???µUˆU??±

???µUˆU??±

???µUˆU??±




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:5 عصر


لطفا از 'لحظه' لذت ببرید
-


| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:53 عصر


لطفا از 'لحظه' لذت ببرید
-



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:53 عصر


خدایا چرا من ؟ ...

آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"

http://redlink1.com/mydocs/images/07viv.jpg

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:49 عصر


دوست شایسته

دوست شایسته


روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن." شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. " عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! " عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " 
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:43 صبح


شیرزنان ایران

سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان ( نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد ) باقی ماندند

 جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از شهر خارج شوند و بسوی مرزهای

 دور روان شوند در طی یک هفته 67 مرد میهن پرست زنگان کشته شدند رعب و وحشت بر شهر حاکم بود

 سربازان مغول 200 پسر زنگانی را بزور به خدمت خویش درآورده و به آنها آموزشهای پاسبانی و غیره می دادند .


اما هر روز از تعداد مغول ها کاسته می شد در طی کمتر از 30 روز فقط 120 مرد مغول در درون شهر باقی مانده بود

 و کسی از بقیه آنها خبر نداشت .


دیگر مردان مهاجم پی برده بودند که هر روز عده ایی از آنها ناپدید می گردد . بدین منظور تصمیم گرفتند از شهر خارج شوند .

 و در بیرون شهر اردو بزنند .


با خارج شدن آنها از شهر هیاهویی در شهر برپا شد و همه از ناپدید شدن مهاجمین صحبت می کردند میدان شهر مملو از جمعیت بود

 پیر مردی که همه به او احترام می گذاشتند از پله ها بالا رفت و گفت : مردان زنگان باید از دختران این شهر درس بگیرند

 آنگاه رو به مردان کرد و گفت کدام یک از شما مغول خونریزی را کشته است ؟

چهار مرد پیش آمدند ، هر یک مدعی شدند مغولی را از پا درآورده است .


پیر مرد خنده ایی کرد و به گوشه میدان اشاره کرد سه دختر زیبا و قد بلند ایستاده بودند .

گفت وجب به وجب کف خانه این دختران از کشته های دشمنان ایران پر است آنگاه مردان ما در سوراخ ها پنهان شده اند .


با شنیدن این حرف مردان دست بکار شدند و در همان شب بقیه متجاوزین را نابود ساختند .

به یاد کلام جاودانه ارد بزرگ می افتم که : شیر زنان میهن پرست ایران ، بزرگترین نگهبانان کشورند .


کاش نام آن سه زن را می دانستم بگذار به هر سه آنها بگویم ایران !

که نام همه زن های ایران است




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:41 صبح


شوق دیدار

دوستان عزیزم سلام

شعر یا ترانه ای رو که در این ایمیل ملاحظه خواهید کرد با تاثیر پذیری از شعر معروف "کـوچـه" یا "بی تو مهتاب شبی ..." سروده ی "زنده یاد فریدون مشیری" به سبکی جدید و با سلایق دوستداران کامپیوتر و اینترنت و چت و از اینجور چیزا البته بصورتی طنز گونه بازنویسی شده که در نوع خودش بسیار زیباست. توصیه می کنم با همون آهنگ "کـوچـه" شعر رو تا آخر دنبال کنید ولی خیلی مراقب خودتون باشید ... 

 

شوق دیدار

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

بی تو On line شبی باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم . دنبال ID ی تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از Case وجودم
شدم آن User دیوانه که بودم

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید<br onload= | کلیک
کنید" src="http://persian-star.net/1387/12/28/2/2.jpg" border="0" style="border-top-width: 0px; border-right-width: 0px; border-bottom-width: 0px; border-left-width: 0px; border-style: initial; border-color: initial; outline-style: none; outline-width: initial; outline-color: initial; ">


وسط صفحه Room , Desktop یاد تو درخشید
Ding صد پنجره پیچید
شکلکی زرد بخندید
یادم آمد که شبی با هم از آن Chat بگذشتیم

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

Room گشودیم و در آن PM دلخواسته گشتیم
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم
تو و Yahoo و Ding و دنگ
همه دلداده به یک Talk بد آهنگ

گروه یاهو ملحق شوید | کلیک کنید" alt="به بهترین گروه یاهو ملحق شوید | کلیک کنید" src="http://persian-star.net/1387/12/28/2/4.jpg" border="0" style="border-top-width: 0px; border-right-width: 0px; border-bottom-width: 0px; border-left-width: 0px; border-style: initial; border-color: initial; outline-style: none; outline-width: initial; outline-color: initial; ">

Windows و Hard و Mother Board
همگی دست برآورده به Keyboard
تو همه راز جهان ریخته در طرز سلامت
من بدنبال تو و معنی درک کلامت

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این Room نظر کن
Chat آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به Email ی نگران است

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

باش فردا که PM ات با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این Log Out , Room کن
باز گفتم حذر از Chat ندانم
ترک Chat کردن هرگز نتوانم نتوانم

به بهترین گروه یاهو<br onload= ملحق شوید | کلیک کنید" src="http://persian-star.net/1387/12/28/2/7.jpg" border="0" style="border-top-width: 0px; border-right-width: 0px; border-bottom-width: 0px; border-left-width: 0px; border-style: initial; border-color: initial; outline-style: none; outline-width: initial; outline-color: initial; ">

روز اول که Email ام به تمنای تو پر زد
مثل Spam تو Inbox تو نشستم
تو Delet کردی ولی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو یک Hacker و من User مستم

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

تا به دام تو درافتم همه Room ها رو گشتم و گشتم
تو مرا Hack بنمودی . نرمیدم . نگسستم
Room ی از پایه فرو ریخت
Hacker ی Ignor تلخی زد و بگریخت

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

Hard بر مهر تو خندید
PC از عشق تو هنگید
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از User آزرده خبر هم

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

نکنی دیگر از آن Room گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن Room گذشتم

به بهترین گروه یاهو ملحق شوید  | کلیک کنید

 





| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:30 صبح


پرنده ای به رسالت مبعوث شد

 

خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.

 


 

وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.

پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.

 


خدا رسولی از آسمان فرستاد .

باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند

 پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.

 


خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت .

 پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند . 
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد .

 قلب مومن این چنین است .

 


خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند . 
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد . 
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .

 


خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت .

دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند .

مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند . 
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .

 


و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ،

اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ،

تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر .

 

اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .






| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:53 صبح


قاصدک

قاصدک

 

 

ساکت‌ و ساده‌ و سبک‌ بود؛ قاصدکی‌ که‌ داشت‌ می‌رفت.

فرشته‌ای‌ به‌ او رسید و چیزی‌ گفت.

قاصدک‌ بی‌تاب‌ شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.

قاصدک‌ رو به‌ فرشته‌ کرد و گفت: اما شانه‌های‌ من‌ ظریف‌ است.

زیر بار این‌ خبر می‌شکند.

من‌ نازک‌تر از آنم‌ که‌ پیامی‌ این‌ چنین‌ بزرگ‌ را با خود ببرم.
فرشته‌ گفت: درست‌ است، آن‌ چه‌ تو باید بر دوش‌ بکشی‌ ناممکن‌ است‌ و سنگین؛

حتی‌ برای‌ کوه. اما تو می‌توانی، زیرا قرار است‌ بی‌قرار باشی.

فرشته‌ گفت: فراموش‌ نکن. نام‌ تو قاصدک‌ است‌ و هر قاصدکی‌ یک‌ پیام رسان .
آن‌ وقت‌ فرشته‌ خبر را به‌ قاصدک‌ داد و رفت‌ و قاصدک‌ ماند

و خبری‌ دشوار که‌ بوی‌ ازل‌ و ابد می‌داد.

حالا هزاران‌ سال‌ است‌ که‌ قاصدک می‌رود،

می‌چرخد و می‌رود،

می‌رقصد و می‌رود و همه‌ می‌دانند که‌ او با خود خبری‌ داد.
دیروز قاصدکی‌ به‌ حوالی‌ پنجره‌ات‌ آمده‌ بود.

خبری‌ آورده‌ بود و تو یادت‌ رفته‌ بود که‌ هر قاصدکی‌ یک‌ پیام آور است.

پنجره‌ بسته‌ بود، تو نشنیدی‌ و او رد شد.
اما اگر باز هم‌ قاصدکی‌ را دیدی، دیگر نگذار که‌ بی‌خبر بگذارد و برود.

از او بپرس‌ چه‌ بود آن‌ خبری‌ که‌ روزی‌ فرشته‌ای‌ به‌ او گفت‌ و او این‌ همه‌ بی‌قرار شد





| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:52 صبح