سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
تغییر نگرش ! ...

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 7:37 عصر


مردمان بخیل
 
 
 
 
 
 

مردمان بخیل

 

خواب دیدم قیامت شده است.

هر قومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند غیر از چاله‏ی ایرانیان
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: "عبید! این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده و نگهبان نگمارده‏اند؟"
گفت: "می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله"
خواستم بپرسم: "اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند"
نپرسیده گفت: اگر کسی از ما ، فیلش یاد هندوستان کند ، خودمان بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به ته ِ چاله بازگردانیم




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:55 عصر


یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :

یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :

عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده!
هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمیده! online
هم نشده چند روزه!
نگرانشم!
چند تا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر!
ببین حالش چطوره

شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم ، قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی.

مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه

شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم. فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین

مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان می خوان ازت خواستگاری کنن واسه پسرشون.

شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد. یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام

شنل قرمزی با پژوی 206 آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه. بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه

شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟

حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن

شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!

حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی. بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن

شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟

حنا : آره با لوک خوشانس میان

شنل قرمزی: برو دختره ی ...........................................

(
به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )

شنل قرمزی یه take off میکنه و به راهش ادامه میده

پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!

ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن

میره جلو سوارش میکنه

شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!

نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه. با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون

شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود

نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش. این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند

شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید

نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی. جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن

شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!

نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک می کنن. دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه

شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ***؟؟؟؟

نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد. بچه مایه دار شدی . بقیه همه بدبخت شدن . بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه . شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 3:40 عصر


سخن روز

آرش گفت: زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم…

به آفرید گفت: بیا عاشق شویم. جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان.

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره.کمانش دلش بود و تیرش عشق...

به آفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد.

آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.

آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.

به آفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان...

آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره و تیری انداخت تیری که هزاران سال است می رود...

هیچ کس اما نمی داند که اگر به‌آفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت!  

 
 

سخن روز :  مرد بزرگ وقار دارد اما متکبر نیست و مرد کوچک تکبر دارد ولی  وقار ندارد  کنفوسیوس




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 3:40 عصر


توصیه های مفید جهت حسادت مردانه

* با کسی ازدواج کنید که شما را به خاطر خصوصیت خودتان برگزیده باشد، نه با کسی که میل دارد شما را از چنگال سیل خواستگارانتان درآورد. چنین مردی وقتی به شما دست یافت همه چیز را فراموش می کند. او در واقع در پی ازدواج نیست. بلکه در پی پیروزی است. او فقط به دست آوردن را می خواسته، نه زندگی کردن را. 
* با مردانی که به خاطر حسادت، با زنان با خشونت رفتار می کنند و این را جزء افتخارات خود می دانند، ازدواج نکنید. این آدم ها از احترام، اعتماد و اطمینان چیزی نمی دانند.
* وقنی مردتان به شما حسادت کرد، اگر با صحبت و مذاکره بخواهید ثابت کنید که به او وفادارید، بی فایده است. مذاکره و نرمش نشان دادن، گاهی کار را خراب تر می کند، زیرا مرد به اشتباه این طور استنباط می کند که پس حق داشته است حسادت کند، لذا با وی قاطع باشید، « نه» بگوئید و سکوت موقرانه خود را حفظ کنید. 
* اگر به کسی یا جایی نگاه می کردید و او از این کار ناراضی شد و از شما پرسید که به کجا نگاه می کردید؟ دروغ نگویید و هول نشوید، بی درنگ حقیق را به او بگویید.
* وقتی حسادتش گل کرد، همان لحظه به او محبت نکنید زیرا با این ترتیب شرطی می شود. چون به ذهنش این گونه خطور می کند که از پس هر حسادتی محبت است! پس هر بار که حسادت کند، محبت خواهد دید!
* وقتی حسادت می کند او را مسخره نکنید. اگر احساس او را به بازی بگیرید، عواقب خطرناکی در انتظار شماست. بعضی از زنان، به نادرست از این کار مرد خوششان می آید و از مرد خود سوء استفاده می کنند.
* وقتی به شما حسادت کرد برای رفع آن، با او لجبازی نکنید. چون در چنین مواقعی عاقبت این شما هستید که فدا می شوید! ابتدا سعی نمایید تا با شیوه های معقول با او مذاکره کنید.
* وقتی در محلی هستید که متوجه شدید دارد حسادتش گل می کند و ممکن است با شما یا با سایر میهمانان درگیر شود، بهتر است جای خود را عوض کنید، یا به بهانه ی کمک به صاحبخانه، به آشپزخانه بروید و خود را مشغول کنید.
* صداقت داشته باشید، یعنی اگر قرار است کاری انجام بدهید که فکر می کنید او را دلخور خواهید کرد، قبلاً آن را با وی در میان بگذارید. اگر قرار است جایی بروید و میدانید که مایل نیست به آنجا بروید، با او لجبازی نکنید. اگر دیدید با یکی از کارهای شما شدیداً مخالف است، حتی المقدور آن را انجام ندهید.
بیشتر مردها به یکی دونفر از اطرافیان حسادت می کنند. این افراد ممکن است باجناقشان، پسر خاله یا پسر عموی شما باشند، یا گاهی ممکن است این حسادت به یکی از خویشان و یا در نهایت به یکی از دوستان مشترک شما باشد. پس از اینکه حساسیت او را نسبت به افراد خاصی تشخیص دادید، سعی کنید تحت هیچ عنوان با آنها خودمانی نشوید و حتی از شوخی های معمولی نیز درگذرید. تا رفته رفته شوهرتان خوش بین شود و نسبت به شما اعتماد کافی پیدا نموده و خودش هم دارای اعتماد به نفس بیشتری بشود. آن وقت است که همه چیز به سیر طبیعی خود خواهد افتاد.
* و از نشانه های خداوند آن است که برای شما از نوع خودتان همسرانی آفرید که با آنان آرام گیرید و در میان شما مهربانی افکند، و در این امر ، برای اندیشه و روان مایه های عبرت است.
قرآن کریم ( روم-21)
* در میان مردم هوشمند، مطمئن ترین پایه ازدواج، دوستی است. شریک بودن در علایق واقعی، توانایی پایان دادن به جنگ عقاید، و درک افکار دیگری و رویاهایش. « جبران خلیل جبران»

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 3:39 عصر


نوشته ای از :اِرما بومبک

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم 
دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده 
در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم 
پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم 
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند 
با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم 
هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است 
هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم 
وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم : بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم 
اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم 
 

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 3:37 عصر


چرا آخه چرا ؟!

 


1.                 چرا تو خونه ?100متری ال سی دی ?60 اینچی میذارن؟ 
2.               چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع ها به هم رحم نمیکنن؟ 
3.               چرا تو شهروند چشم میدوزن به سبد همدیگه؟ 
4.               چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟ 
5.               چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟ 
6.               چرا وقتی می رن شلوار بخرن مغازه های کفش فروشی رو هم نگاه می کنن؟ 
7.               چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟ 
8.               چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟ 
9.               چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟ 
10.             چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟ 
11.             چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟ 
12.             چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟ 
13.             چرا زنها نمیتونن ماشین پارک کنن؟

14.             چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟ 
15.             چرا هر رابطه ای یا باید مخفی باشه یا به ازدواج ختم بشه؟ 
16.             چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟ 
17.             چرا سه تار سه تا تار نداره؟ 
18.             چرا اکثر ماشینها تو ایران یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟ 
19.             چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟ 
20.             چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟ 
21.             چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟) 
22.             چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟ 
23.             چرا داماد باید برقصه ؟  
24.             چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟ 
25.             چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟ 
26.             چرا وقتی یه چیزی خوبه میخایم صاحابش
  بشیم؟

27.             چرا وقتی خانومها به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟ 
28.             چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟ 
29.             چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟ 
30.             چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟ 
31.             چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟ 
32.             چرا با اینکه همه فضولند از فضولی بدشون میاد؟ 
33.             چرا مردها ترجیح میدن گم شن اما آدرس نپرسن؟ 
34.             چرا با پیتزا دوغ نمیخورن؟ 
35.             چرا زنها سالوادور و فارسی 1 رو از شوهراشون بیشتر میبینند؟ 
36.             چرا انقدر حواست پرت شده که نفهمیدی از شماره 23 بلافاصله پریدم شماره 28؟ 
37.             چرا انقدر ساده ای که الان رفتی دوباره بالا شماره 23 تا 28 رو دیدی؟ چرا به چشماتم شک داری ها ؟! چرا ؟! 
38.             چرا آخه
  ؟!

 

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 3:36 عصر


هیچوقت زود قضاوت نکن

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...
که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ? بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!!!

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 3:35 عصر


خودت پل خودت را بساز

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»
The young boy away from the city came to the village Shyvana Upon entering the village school came immediately and took him Shyvana went Mqablsh sat politely on the floor and said: "From the way around for months looking for an answer by the way and leaving All have said that my answers with yours! That you"re a great master of this land Tell me how do I create major change in fate and destiny that you do not poverty and bitter parents is not s single cad? "
Shyvana look tired and sickly young people looked and said proudly: "When the answer will take the quiet roads and dirt you clear from his tone. Go rest now and tomorrow morning with my IP? "
Shyvana the next day a young boy wakes up and several of his students along the Grand River in the village a few miles left. Near the river reached Shyvana addressed to a young boy and his disciples said: "This is your homework today! Please pass this river, the river and the small piece of black rock cliffs along Bavryd me. Move! "
Matt young boy and stared aghast Shyvana students stayed and saw that each of them to go across the river, a method they choose. Some of his reckless went to the water and swimming Kennan and his barely reached across the River. Together with some wood trees around the river was just a small pen and your water flow across the river died of head turn. Some groups were separated from the upstream to where the river width was less than the pass.
Shyvana the young boy back and said: "It is ridiculous what more homework? If you guys really need to go to the river side, good for the job and build a bridge to tell the kids to cross the bridge and go towards the rocks you bring? "
Shyvana smiled and said: "The same thing is here! You must build the bridge yourself! Bridge on the River has dozens. Here is a bridge we"re standing! But today"s task is to learn in life have to cross raging rivers often forced way, show yourself and build your own bridge walk on it! You came all the way up to find the answer and I can now say that my answer is this one sentence: If you want because the rest caught roaring rivers flow Nshvy way, suffered poverty and misery Nshvy to find happiness and life, should forever once you tell yourself that since this bridge will make my own life and rise immediately and permanently place and at any moment and continued building a bridge to walk on it and put you through rivers. Others wait for you to stay pain medication does not. Paul I do not eat your pain! You must build the bridge yourself! "



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:44 عصر


ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیرتکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟
برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.

برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوى اما پرسید: آیا مى‌دانید آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فریاد مى‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوى جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره‌هاى بلورین اشک، صورت راوى را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و یا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بى‌ریاترین‌ راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:41 عصر