سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
10 کلید طلایی که هر زن شیک باید داشته باشد

مجلات مختلف همچون الی و ووگ چیزهای زیادی در مورد نحوه لباس پوشیدن می گویند، اما واقعیت این است که زنان همانند مردان نیاز به چیزهای دارند که داشتن آنها برای اینکه شیک و مد باشند، ضروری است و بدون آنها مثل این است که یک راهبه و فرد روحانی بدون دعا و نماز باشد.

1- یک پیراهن مشکی:

داشتن آن برای هر زنی ضروری است. این لباس اشخاصی مانند آدری هیپبرن درفیلم  صبحانه ای برای تیفانی و مونیکا بلوچی در فیلم مالن را ماندگار کرد. پیراهن مشکی لباسی است که می توان آن را در تمام موقعیتها و در هر زمان و مکانی پوشید.

2- یک کیف دستی شیک و با کیفیت خوب:

 کیف هایی که از مواد خوبی تهیه شده باشند و ظاهر شیکی داشته باشند، باعث می شوند که به شما توجه شود. کیف نخستین چیزی که افراد متخصص مد و خوش سلیقه در افراد مشهور به آن توجه می کنند.

3- عینک آفتابی:

 عینکها مکمل صورت شما هستند و زمانی که آن را به چشم می زنید، شما را اسرار آمیز و مرموز نشان می دهند.

4- یک دستبند یا النگوی طلا:

به شما زیبایی و شیکی خاصی می بخشد. خصوصا اگر دستبندی داشته باشید که نام شما در سرتاسر آن نوشته شده باشد.

5- عطری گرانبها و خوشبو:

بوی فریبنده و برانگیزنده عطری عالی، حسی از جذابیت و فریبندگی و مرموز بودن را به شما می بخشد. این عطر باعث می شود که فردی آن را بو کرده است، بخواهد تا شما را بشناسد و اسرار شخصیت شما را بداند.

6- کفش هایی عالی با پاشنه بلند:

این کفش ها ظاهر شما را برازنده تر می کنند و با آنها زیباتر قدم بر می دارید.

 7- کت پوست و خز یا کتی از چرم عالی:

خواه شما به خز اعتقاد داشته باشید یا نه( در این صورت می توانید از نمونه مصنوعی استفاده کنید) یک کت خز همیشه قابل پوشیدن است و همیشه زیبا و شیک است. خزهای گران قیمت، پوست سمور و روباه است و نمونه ارزان، پوست و خز خرگوش است. یادتان باشد یک کت از چرم بسیار عالی می تواند جایگزین یک کت خز شود.

 8- یک ساعت جواهرنشان و شیک:

 نیازی نیست که مارک خیلی معروف و گرانی باشد. فقط کار کند و شیک و زیبا باشد.

9- روسری های ابریشمی:

این نوع روسری ظاهر شما را بهتر نشان می دهد و هیچ وقت از مد نمی رود.

   10- اعتماد به نفس:

 اینکه لباس را به خوبی بپوشید و با اعتماد به نفس رفتار کنید، هیچ هزینه ای برای شما ندارد. خودتان باشید و به خودتان اعتقاد داشته باشید

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:6 صبح


طعم خدا

طعم خدا

خیلی از وقت ها توی زندگی آدم هست که دلگیر خیلی خیلی دلگیر

گاهی از همه چیز خسته میشی از درس از خودت از زندگی و تمام افکارت جمع میشن و دست به دست هم به یک نقطه میرسن

خدا

این خیلی بد که تو فقط گاهی به این نقطه برسی گاهی که از همه این آدم های گلی خسته میشی

انگار خدا آخرین چیزی که تورو توی این دنیای بی در و پیکر آروم میکنه

به ریسمان خدا چنگ میزنی و باکمی شرم و خجالت زیر چشمی بهش نگاه میکنی

نمیدونی خدا چطوری جوابت رو میده ولی مطمئنی جوابی نیست که تو رو پشیمون کنه

یا بهت لبخند میزنه یا در آغوشت میکشه 

تو آروم میشی و لحظات اون روز دلگیر به پایان میرسه و دل تو رو به خدا پیوند میزنه ولی باز فردا میشه و تو درگیر چیزهایی میشی که روح تو توان تحمل اون ها رو نداره

چقدر خوب میشه اگه آدما به سرنوشتشون قانع باشن و به قول سهراب به سیبی و به بوئیدن یک بوته بابونه

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:6 صبح


نشان لیاقت عشق

نشان لیاقت عشق

 


فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند
!




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:4 صبح


شنیده ام جایی هست


 

شنیده ام جایی هست

 

 

جایی دور

 

که هر وقت از فراموشی خوابها دلت گرفت

 

می توانی تمام ترانه های دختران گل فروش را  به یاد آوری

 

می توانی بی اشاره اسمی

 

بروی به باران  بگویی دوستت دارم

 

 من چمدانم را برداشته ام

 

دارم می روم

 

تمام واژه را برای باد باقی گذاشته ام

 

تمام باران ها را به پیاله شکسته ای بخشیده ام

 

دارم می روم  نگاهم کن

 

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:59 عصر


زرنگتر از اصفهانی های عزیز

زرنگتر از اصفهانی های عزیز

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.

 

یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...

هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.

شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم ! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.

فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است.

تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟

من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.

او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.

و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.

چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:58 عصر


جذابیت انسانی
جذابیت انسانی
 

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .

پنج سال  پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند .
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:57 عصر


عید سعید فطر مبارک
سوگند به اسب و زیتون و ماه

 

خداوند گفت:سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند؛

سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند؛

اسبان شنیدند

و چنین شد که بی تاب شدند

و چنین شد که دویدند،

چنان که از سنگ آتش جهید.

اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدانام شان را برده است؛

 

 

خداوند گفت: سوگند به انجیر و سوگند به زیتون.

و زیتون انجیر شنیدند

و چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد

و چنین شد که دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن

 و چنین شد که انجیر جوانه زدو زیتون میوه داد؛

 

 

خداوند گفت: سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن بر آید

سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد

 وسوگند به آسمان و سوگند به زمین؛

آن ها شنیدند

 و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش.

 و چنین شد که روز روشن شد و شب فرو پوشید.

و چنین شد که آسمان بالا بلند شد وزمین فروتن؛

 

 


و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد،

 به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و کوچک؛

و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است

و هر چه در آن است متبرک و مبارک است؛

 

 


پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد

 و تقدیس کرد اسب و زیتون وماه را،

 آفتاب را و انجیر و آسمان را...

 

eid ul adha business greeting, eid ul adha business card, eid ul adha business ecard

 

Eid Mubarak from Funzug Team

 

May Joy and Happiness
in a new beginning unfold,
May you embrace all,
cherish and hold,
Wishing you the best in all that you do,
On this special day, best wishes,
I wish for you and your family.

Eid Mubarak from Funzug Team

Eid Mubarak from Funzug Team

Eid Mubarak from Funzug Team

Eid Mubarak from Funzug Team

Eid Mubarak from Funzug Team

Eid Mubarak from Funzug Team




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:4 صبح


عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم

Iran Eshgh Group !

 

صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم

قصه دنیا به سر می آید من نیستم

 

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند

کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم

 

خواب و بیداری  خدایا بازهم سر می رسد

نامه هایم از سفر می آید و من نیستم

 

هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود

روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم

 

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز

شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم

 

بعد ها اطراف جای شب نشینی های من

بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم

 

بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:43 صبح


پسر مهربان

پسر مهربان

 

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود

 نگاهی انداخت.


پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.



پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.



بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.


بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.


پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.



پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت.

در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.



نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.



پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.



مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟!

 

پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!



مرد جوان گفت:

نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم.

 

 بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.



پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟



مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود.

 آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد.

 

 می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...

 

 


Are you ready for this?

scoll down..............

 

 

 

Sue Wong Marries Lee Wong
 

 


 


                    scroll down.................................

 

 

 

Sue Wong Marries Lee Wong

 

 


Sue Wong Marries Lee Wong





| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:27 عصر


کوزه ترک خورده

کوزه ترک خورده


در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...

چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود

نصف آب کوزه می ریخت.

مرد دو سال تمام همین کار را می کرد.

کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد.

 اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.

کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد

تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم.

 تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...

فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "

مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "

موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...

گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟

من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.

 این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی.

به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام.

اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:24 عصر