سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
عشق آسمانی ها

به نام خدای آسمان ها وزمین

بی هدف قدم می زد حتی درک درستی از مکان نداشت شاید بیشه بود و شاید جنگل . اما تاریکی همه جا را فرا گرفته بود با ترس قدم از قدم بر می داشت ترس و وحشت سرا پای وجودش را فرا گرفته بود


از دور نوری در افق دیدگانش ظاهر شد خوشحال شد و به سرعت گام هایش افزود .


دیگر در مکانی روشن بود مکانی که از زیبایی پر بود و رودخانه یا بهتر بگویم برکه ای را در دل خود جای داده بود .درخت های انبوه در این روشنایی سایه افکنده بودند .ناگاه چشمش به دختری افتاد که به درخت قطور تکیه داده بود با خوشحالی پیش رفت و آرام در روبه رویش نشست .پس همانگونه که چشم را به زمین دوخته بود گفت : اینجا کجاست ؟


دخترک آرام گفت : مهم نیست زیباییش دلپذیر است پس دانستن نامش اهمیت ندارد.
سپس کوزه ای را که در کنارش بود  در دست گرفت و با اشاره ای به کوزه ی سفالین گفت :قدری آب بنوشید خسته اید


سرش را بالا آورد تا بگوید تشنه نیست اما نگاهش در چهره ی زیبای دخترک گره خورد چیزی در وجودش می سوخت و او را نابود می کرد .


دخترک پرسید :آب می نوشید ؟


دیگر یارای سخن گفتن نداشت تنها آرام سرش را تکان کوچکی داد.پس آب در آبی سفالین کاسه جاری شد. آب را مقابلش گرفت و او همان گونه که دخترک را می نگریست ظرف را ازدستانش گرفت.قدری آب نوشید سرش را که بالا آورد دیگر از آن دختر زیبای رو اثری نبود آری او تنها ماند در میان تاریکی وجودش .

 

Iran Eshgh

 

*******

 

در تب می سوخت و تنها عرق بود که پیشانیش را پوشانده بود .اشک بی پروا بر گونه هایش می غلتید عرق پیشانیش با اشک در هم آمیخته بود مادر در کنارش جای گرفت دستمال خیس شده را روی پیشانیش گذاشت و پسرش را آهسته تکان داد و گفت :سپهر ، سپهرم بیدار شو مادر بیدار شو
سپهر به ناگاه از جا پرید و با تعجب به اطراف نگاهی کرد آری دیگر نه از برکه خبری بود و نه از آن آب دلپذیر که از دست آن دخترک زیبا رو نوشیده بود آری آن دختر هم دیگر وجود نداشت.


*******


آلبوم عکس بود که در دستانش ورق می خورد با اکراه به آن ها نگاه می کرد خود نیز نمی دانست چرا به آنها نگاه می کند در حالی که حتی میلی برای دیدنشان نداشت .پس آلبوم را بست و خواست تا آن را روی میز قرار دهد که عکسی از میانش به روی زمین افتاد خم شد و عکس را از روی زمین برداشت نگاهی به عکس کرد سپهر در گوشه ای از عکس با لبخند ملیحی جا خوش کرده بود .عکس را روی سینه اش قرار داد .وای که چقدر او را دوست می داشت .و چه شب هایی را که با آرزوی سلامتی اش سر بر بالین ننهاده بود .دلش برای فریاد زدن عشقش بی تابی می کرد.اما هیچ گاه چنین اجازه ای را به خود نمی داد.
پس عکس را لای کتابی قرار داد.

 

*******


روی صندلی نشسته بود و به کار هایش رسیدگی می کرد اما در این مدت دل به کار نمی داد تنها آرزویش دیدار دوباره ی آن دخترک بود . گویی از زندگی جا مانده بود و در خیال و اوهام بود خود نیز دلیل اشتیاقش را نمی دانست . ناگاه چیزی در ذهنش روشن شد . از جای برخاست و به سمت عکس هایی را که مادر روی میز قرار داده بود تا شاید یکی از آنها عروس او شود رفت ، آنها را برداشت و یکی پس از دیگری را نگاه کرد اما ....


هیچ یک او نبودند ...


به سمت پنجره رفت ماه به رویش لبخند می پاشید پس لبخند تلخی بر لبانش نقش بست . و در دل گفت : خدایا نمی دانم اما عشق او را در وجودم احساس می کنم خدایا او تمام وجودم را تسخیر کرده کمکم کن تا پیدایش کنم ....


آری به راستی نهال عشق در وجودش رخنه کرده بود اما چگونه ؟ کسی را دوست داشت که او را در خواب دیده ....


*******


در ذهن سپهر را با جوانک رو به رویش قیاس کرد . با خود گفت : نه هرگز او نمی تواند همانند سپهر باشد...
اما صدایی در وجودش می گفت : اما سپهر که تو را دوست نداره ؟ یا لااقل یک بار تو رو از نزدیک ندیده ؟ فامیل دوری که حتی نسبتش را با خود پیدا نکرده ای ؟
به جوانک نگاهی کرد .دلش برای او می سوخت اما با عشقی که در میان سینه اش موج می زد نمی توانست او را خوشبخت کند.
آری او را قبول نکرد اولین نفر نبود شاید آخرین نفر نیز نبود...

 

Iran Eshgh

 

*******


کلافه بود از اصرار های مادر نمی توانست مادر را بیش از این در انتظار ازدواج خود بگذارد اما هنوز هم آن دخترک را نیافته بود تنها کاری که می توانست انجام دهد دعوت مادرش به صبر بود اما خود نیز نمی دانست این صبر تا به کی باید ادامه پیدا کند شاید تا همیشه و شاید....


*******


خسته بود از همه چیز از مهمانی هایی که سپهر در هیچ کدام شرکت نداشت از انتظار های بیهوده که در نهایت غم را به دنبال داشت .
اما این بار صدایی در وجودش فریاد می زد این بار می آید، می آید و او را خواهی دید .کسی را که ثانیه هایی را به انتظارش نشسته بودی خواهی دید ...
پس با عزمی راسخ از جای برخاست ولباسی را بر تن کرد و در آیینه نگاهی به خود کرد .ب ی قراری در چشمانش موج می زد .حالش دگرگون بود اما این دگر گونی از کجا نشأت می گرفت ....


*******

 
به اصرار مادر اما کمی هم به میل خود راضی به حضور در مهمانی شده بود.در میانه ی راه احساسی از دیدار دوباره ی دخترک وجودش را پر کرده بود .با گذشت هر ثانیه و نزدیک شدن قلبش تپش بیشتری می یافت .و عرق به روی پیشانی اش می دوید.به خاطر تپش قلبی که در آن زمان به خود گرفته بود چندین بار در میان راه توقف می کرد. مادر نیز به حال درونی پسرش پی برده بود ولی آن را به حساب خجالتی بودن پسرش گذاشت.


*******


از دور سپهر را دید اما باور نمی کرد چندین بار چشمانش را باز و بسته کرد که اگر در خواب است بیدار شود.اما نه او بیدار بود .از دیدنش آن چنان سر مست شده بود که دیگر تاب ایستادن را هم نداشت.دستانش آشکارا می لرزید ، شدت ضربان قلب امان نفس کشیدن را به او نمی داد.به سپهر نگاهی کرد به کسی که روزها را به انتظار دیدارش سپری کرده بود .حال او در مقابلش نشسته بود و به زمین خیره شده بود....


کسی نامش را صدا زد اما انگار در این عالم نبود :سماء .........


سرش را بالا آورد باید برای مهمان ها شربت می برد نه باید برای عشقش شربت می برد...........


******


هنوز به این می اندیشید که آیا او را دوباره می بینم ؟هنوز صدای دخترک در گوشش بود:آب می نوشید؟
در همین هنگام سماء آرام سینی شربت را مقابش گرفت و گفت : شربت می نوشید؟
صدای دخترک را تشخیص داد اما یارای سر بلند کردن را نداشت می ترسید از این که او نباشد می ترسید و شاید هم می ترسید این صدا تنها در فکر و خیال او باشد .......
اما سرش را بالا آورد ضربان قلبش در فضا طنین انداز شده بود و به سختی نفس می کشید آری خودش بود همان که او را اسیر خود کرده بود...........


*******


به آرامی جلو رفت و سینی را مقابلش گرفت و به آرامی گفت :شربت می نوشید؟اما سپهر نه تنها سرش را بالا نیاورد حتی جوابش را نداد اما پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و در صورتش خیره شد آشوبی در درونش رخ داده بود هر لحظه در حال شکستن بود .هیچ گاه چنین لحظه ای را در خیال هم تصور نکرده بود...............


*******

 
حال آسمانی ها به یکدیگر پیوستند با یکدیگر سخن می گفتند و عشق همچنان در دلهایشان بیشتر شکوفه می داد..............




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:9 صبح