سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوست خوب یعنی این

دوست خوب یعنی این

Iran Eshgh GRoup !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !


Iran Eshgh Group !

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:36 عصر


یک لیوان شیر

یک لیوان شیر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ?? سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 10:36 عصر


دوست خوبم! خوشحالم که در خط تیره من هستی

خوشحالم که شما در خط تیره  من هستید

 

من از مردی می گویم که عهده دار شده بود

در مراسم تدفین  دوستی ، سخن بگوید

او به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد

از آغاز ........ تا پایان .

 

او یاد آور شد که اولی تاریخ زادروز وی است

واشک ریزان از تاریخ بعدی سخن گفت ،

اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد

خط تیره بین آن دو تاریخ است

1382- 1313

زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد

که او بر روی زمین می زیست.....

و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند

می دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست .

 

اهمیتی ندارد که دارایی ما چقدر است ؛

اتومبیل ها .....خانه ها ..... پول نقد ،

آنچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه

عشق می ورزیم و چگونه خط تیره خود را صرف می کنیم .

 

بنابراین در این باره سخت و به تفصیل بیندیشید ....

 

آیا چیزهایی در زندگیتان هست که بخواهید تغییرشان دهید ؟

چون ابدا نمی دانید چه مدت زمانی باقی مانده ،

که بتوانید آن را نوآرایی کنید .

 

اگر فقط می توانستیم طوری آهسته حرکت کنیم

که آنچه را درست و حقیقی است، در یابیم

و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که

دیگران چه احساسی دارند .

 

و در خشمگین کردن کمتر چالاک باشیم

و قدردانی بیشتری از خود نشان دهیم

و در زندگی خود به مردم چنان عشق بورزیم

که هرگز قبلا عشق نورزیده ایم

 

اگر با هم با احترام رفتار کنیم

و بیشتر لبخند بزنیم .....

و به خاطر داشته باشیم که این خط تیره ویژه

ممکن است فقط مدت کوتاهی ادامه داشته باشد

. بنابراین وقتی مدح شما خوانده میشود و اعمال شما در دوره زندگی بازنگری می شود

آیا سرافراز خواهید بود از آنچه خواهند گفت

این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کردید ؟ .....................

بسیار خوشحالم از این که شما در زندگی من و بخشی از خط تیره من هستید




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 9:38 عصر


جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟

در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:4 صبح


یک روزبا میکی از حبشه

یک روزبا میکی از حبشه

 

"A kitten is in the animal world what a rosebud is in the garden."

~Robert Southey

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

  

 

iran eshgh 

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh 

 

 

 

iran eshgh

 

 

 

iran eshgh

 

 





| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:54 صبح


کشتن مادر شوهر

کشتن مادر شوهر

 

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.

عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
 

داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت:

دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:46 صبح


فقط دانشجوها بخوانند

فقط دانشجوها بخوانند


در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست.

از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود.

اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

 روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد.

 

به پس کله پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد:

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه...

 اون موهای مرتب شونه شده... اون فک استخونی...

سه تیغه هم که کرده... حتما ادوکلن خوشبویی هم زده...

چقدر عینک آفتابی بهش می آد... یعنی داره به چی فکر می کنه؟

 

آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه!لابد داره به دوست دخترش فکر می کنه!...

آره. حتما همین طوره.مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه.

 باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)...

می دونم پسر یه پولداره که یه «ب ام و» آلبالویی داره و صدای نوارشو بلند می کنه...

 با دوستش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندن و از زندگی و جوونیشون لذت می برن...

می رن پارتی... کافی شاپ... اسکی... چقدر خوشبخته!

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟...



دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است.

احساس بدبختی کرد.

 


کاش پسر زودتر پیاده می شد!



ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

 مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.

 با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت.

 مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد...

 یک، دو، سه و چهار لوله ی استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند.

 


دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نکرد.

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:34 صبح


بهشت می فروشم

بهشت می فروشم

بهلول، هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل
می نشست و به آب نگاه می کرد
.
پاکی و
طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها
 گِل بازی
می کرد
.
آن روز هم
داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست

کرد و توی
باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت
.
 
ناگهان
صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)با یکی از

خدمتکارانش
به طرف او  آمد. به  کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و

گفت:
 - 
بهلول، چه می سازی؟
بهلول با
لحنی جدی گفت
:
  - 
بهشت می سازم.
همسر هارون
که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت
:
 - 
آن را می فروشی؟

بهلول گفت:
 - 
می فروشم.
  - 
قیمت آن چند دینار است؟
 - 
صد دینار.
 
زبیده
خاتون گفت
:
  -  
من آن را می خرم.
بهلول صد
دینار را گرفت و گفت
:
 - 
این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

 زبیده
خاتون لبخندی زد و رفت

بهلول، سکه
ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی
تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت
.

زبیده
خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید
که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود
.گلهای باغ،
عطر عجیبی داشتند. زیر هردرخت چند  کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده
بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت
:

 - این قباله
همان بهشتی است که از بهلول خریده ای
.

 وقتی زبیده
از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای
هارون تعریف کرد
.

 صبح زود،
هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد،
هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی ز او استقبال کرد. بعد صد دینار

به بهلول
داد و
  گفت:

 - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم
بفروش
.

بهلول، سکه
ها را به هارون پس داد و گفت
:

 - به تو نمی
فروشم
.

هارون گفت:

 - اگر مبلغ
بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم

بهلول گفت

اگر هزار
دینار هم بدهی، نمی فروشم
.

هارون
ناراحت شد و پرسید
:

چرا؟

بهلول گفت:

-زبیده
خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی
فروشم

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:32 صبح


امانوئل می گوید:

 

امانوئل می گوید: 

ببیند در زندگی از چه می ترسید.

ببینید در خود تان از چه می ترسید.

با چشم باز و قلب باز به درون ترس خود نفوذ کنید.

خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است.

ترس فقط به اندازه اجتناب شما قدرتمند است.

هرچه  بیشتر از ترس روی گردانید.

و از آن اجتناب کنید

و نخواهید که در آغوشش کشید،

قدرت بیشتری به آن می بخشید

ترس یعنی ،مقاومت دربرابر خدا!

توهمی است که مارااز خدا جدا می سازد!

و کودکی ترس همان تردید است

وژوزف مورفی می گوید:

تردید اغلب همراهتان است ،اما آن را لعن نکنید

تردید بخشی از هویت انسان است

فقط ازطریق گذشتن از میان تردید است

که می توان به حقیقت رسید!

تردید و ترس دو لبه تیغ هستند که هستی آدم را به دو نیم میکنند!

پس بیایید برای رهایی از ترس و تردید به دامان نیلوفرین

 و نرم و نازک خداوند پناه ببریم



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:21 صبح


من نه عاشق بودم

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

که روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

که چه جرمی دارد

دستهایی که تهیست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی می گویند

که چه عیبی دارد

که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:21 صبح