سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شاید که سفره های پر از نان برای بعد
شاید که سفره های پر از نان برای بعد
در خانه فقر آمده، ایمان برای بعد
یک روز دوست پشت در خانه اش نوشت:
ما خسته ایم، دیدن مهمان برای بعد
یک کوچه در کنار من و کودکی بکش
تصویر مرد پیر خیابان برای بعد
 
جا مانده است دفتر فریاد در حیاط
فرصت دهید، بارش باران برای بعد
هرگز کسی ندید که یخ زد نگاهمان
هرگز کسی نگفت زمستان برای بعد
پرواز، این همیشه ترین، پیش روی ماست
یک عمر پشت میله زندان برای بعد
 
شاید برای بعد، کسی از تبار من
بهتر بگوید عاطفه، انسان برای بعد



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:21 عصر


مردی در راه بازگشت به خانه بود که
 مردی در راه بازگشت به خانه بود که
در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند
نزدیک رفت و پرسید :
چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی ؟
کودک سگ را بوسید و گفت :
از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست
این سگ نه خانه دارد،نه غذا دارد،هیچکس را ندارد
 
اگر من کمکش نکنم میمیرد
مرد گفت :
سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد
آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟
آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی؟
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت :
کاری که من برای این سگ میکنم،تمام جهانش را تغییر میدهد
 



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:21 عصر


چقـد اشتـباه میـکنن اونایی که

چقـد اشتـباه میـکنن اونایی که
میـگن :مـَـرد باید قد بلـند باشه ،
چشـمُ ابرو مشـکی باشه ،
ته ریـش داشته باشه ...
من که میـگم :
مـَـرد باید با وجــودِ همـه ی غــرورش ، مهـربون
باشه
با وجــودِ همـه ی لجـبازیاش ، وفـادار باشه
با وجــودِ همـه ی خسـتگیاش ، صبـور باشه
با وجــودِ همـه ی سخـتیاش ، عاشـق باشه
مـَـرد باید مـُـحکم باشه ... باید " تکــــیــه
گاه " باشه ...




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:21 عصر


شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

 

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم 
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی 
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی 
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود 
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه 
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت 
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته 
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت 
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری 
به جان دلبرش افتاده بود، اما 
طبیبان گفته بودندش 
اگر یک شاخه گل آرد 
ازآن نوعی که من بودم 
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند 
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد 
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را 
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده 
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه 
به روی من 
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من 
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد 
و او می رفت و من در دست او بودم 
و او هرلحظه سر را 
رو به بالاها 
تشکر از خدا می کرد 
پس از چندی 
هوا چون کور? آتش زمین می سوخت 
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت 
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ 
در این صحرا که آبی نیست 
به جانم هیچ تابی نیست 
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 
برای دلبرم هرگز دوایی نیست 
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما  
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و 
من در دست اوبودم 
وحالامن تمام هست او بودم 
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ 
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ 
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد 
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 
نشست و سینه را با سنگ خارایی 
زهم بشکافت 
اما ! آه 
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد 
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را 
به من می داد و بر لب های او فریاد 
بمان ای گل 
که تو تاج سرم هستی 
دوای دلبرم هستی 
بمان ای گل 
ومن ماندم 
نشان عشق و شیدایی 
و با این رنگ و زیبایی 

و نام من شقایق شد 
گل همیشه عاشق شد



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:20 عصر


آب نریختـــــم که برگردی
 
 
آب نریختـــــم که برگردی
آب ریختـــــم تـــا پاک شود
هر چه رد پای توست …از زنـــدگی ام…!
 
alt
من
که طعم بوسه نمى دانستم!
خودت طعم لبانت را به من چشاندى…
حال مى خواهى
فراموشش کنم…؟
alt
 
 



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:20 عصر


ایده جالب برای کمک کردن
به بقالی ها و سوپرمارکت های محل های فقیر نشین برید و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی های مشتریان رو بهتون نشون بده.
 
بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهید یافت که اجناس و مایحتاجشون رو به صورت نسیه می خرند .
و صبر می کنند تا حقوقشون رو دریافت کنند   
و یا اینکه از جایی بهشون کمک برسه ،
 
خواهید دید حجم بدهی هاشون در دیدگاه شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست .
 
بدهی هایی که قادر هستید رو بپردازید ، 
حتی اگر توانستید بخشی از اون رو پرداخت کنید .
 
هر ماه این کار رو در مغازه های مختلف تکرار کنید 
تا این خیرات شامل تعداد زیادی از خانواده ها شود .
 
اگر حتی قادر به این کار نیستید این ایده و فکر رو به دیگران بگوییدشاید دیگری آن را عملی کند. 
انشاء الله شما نیز از اجر و ثواب آن بهره خواهید برد.



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:19 عصر


چند دقیقه سکوت کنید!

کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادام? جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
 



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:18 عصر


امید نباید هرگز خاموش شود

 

امید نباید هرگز خاموش شود 
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه
شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
 



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:17 عصر


شهـری دست نخـورده و تاریخـی در چیـن کهـن
شهر تاریخی فنگهانگ در جنوب غربی چین در کوه پایه کوه و در کنار رودخانه توجیانگ واقع شده. این شهر به طرز عجیبی دست نخورده باقی مانده است.
باشگاه خبرنگاران- شهر تاریخی فنگهانگ در جنوب غربی چین در کوه پایه کوه و در کنار رودخانه توجیانگ واقع شده. این شهر به طرز عجیبی دست نخورده باقی مانده است.

 
مردم این شهر دارای زبان محلی خاص خود هستند و فرهنگ های مخصوص به خود را دارند.چهره این شهر از قرن 17 هم تا به امروز هیچ تغییری نکرده است. در این شهر  میتوان بیش از 200 ساختمان تاریخی یافت.
alt

 

 
alt

 
alt

 
alt

 

 
alt

 
alt

 
alt
 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:26 عصر


دیگه بسه این جلسه به پایان رسید
ما همسن این بودیم عکس سگ بهمون نشون میدادن شلوارمونو خراب میکردیم
.
یک تصویر واقعی از یک دختر دهه هشتادی !
.
برای شادی روحش صلوات
.
قیافه ی پسرا وقتی کسی خونشون نیست و پای کامپیوترن
.
“مث سگ داره حال میکنه” که میگن اینه ها
.
قیافه ی دخترا وقتی گوشیشون دست باباشونه
 
.
اوخی اوخی اوخی اوخی
.
قیافه ی من وقتی درس خوندنم تموم میشه
.
یک حقیقت انکار نشدنی
.
قیافه ی پسرا وقتی غیرتی میشن
.
راستش درخواست شده بود عکس بچگی هامونو بذاریم که ایناهاشش
.
سرسره ی مرگ
.
عشق کارگری
.
اگه من مطمئن باشم بچم این شکلی میشه همین فردا میرم ازدواج میکنم
.
اااا مامان تو که خواب بودی ! اینجا چکار میکنی ؟
.
قیافه ی پسرا وقتی از بابشون پول میگیرن
.
میگم اینو یه جایی دیده بودماااا
.
یادش بخیر ! اینا فقط تو چش و چال هم میرفتن
.
نتیجه پیشرفت تکنولوژی
.
لاو رو اینجوری مینویسنا ! نکنه شما هم اشتباه مینوشتین ؟؟
داستان گوجه هـــا . . .
.
قیافه ی اکثر ماها بعد از ناهار
.
آن سوی قصه تایتانیک
.
ها چیه ؟ همش باید ما آدما باهاشون بازی کنیم ؟
.
بیا حلقه جونم ! سالگرد ازدواجمون برات انگشت خریدم !
چرخه تربیتی
.
اینم یکی دیگه از حقیقتای انکار نشدنی
.
خرس گنده که حتما شنیدین؟ مصداقش این خانومست
.
دیگه بسه این جلسه به پایان رسید
 



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:22 عصر