سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .

تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌ یی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:16 صبح


داستان جالب

یک  یارو داشته از سر کار برمیگشته خونه ، یهو میبینه یک جمع عظیمی دارن تشییع جنازه میکنند ، 
منتها یه جور عجیب غریبی . اول صف یک سری ملت دارن دو تا تابوت رو میبرن ، 
بعد یک  مَرد با سگش راه میره ، 
بعد ازاون هم یک صف 500 متری از ملت دارن دنبالشون میرن . 
یارو میره پیش صاحب سگ  میگه : 
تسلیت عرض میکنم قربان ، خیلی شرمندم . میشه بگید جریان چیه ؟ 
مَرده میگه : 
والله تابوت جلوییه خانممه ، پشتیش هم مادر خانومم ، هردوشون رو دیشب این سگم پاره پاره کرد ! 
مَرده ناراحت میشه ، همینجور شروع میکنه پشت سر  مَرده راه رفتن ، 
بعد از یک مدت برمیگرده میگه : 
ببخشید من خیلی براتون متاسفم ، 
میدونم الانم وقت پرسیدن اینجور سوالا نیست ، 
ولی ممکنه من یک شب سگ شما رو قرض بگیرم ؟!
 صاحب سگ یک نگاهی بهش میکنه ، اشاره میکنه به 500 متر جمعیت پشت سر ، میگه : برو ته صف

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:16 صبح


تشخیص گوشی موبایل نو از دست دوم

 

 
http://www.dl.ir-tci.org/2008/02/software/pic/google_search_nokia.jpg
از این به بعد اگه خواستید گوشی بخرید و شک کردید که گوشی مورد نظر آکبند
هست یا دست دوم، این ترفند خیلی بدردتون میخوره. البته فقط برای گوشی های
نوکیا کاربرد داره
کد#92702689#* را بزنید. مقدار ساعت کارکرد مکالمه گوشی از ابتدای تولید تا به امروز به نمایش میاید
 
قابل ذکر است اگر گوشی اکبند باشه این عدد000000.00 را نمایش میدهد



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:11 صبح


روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن

 

http://ecohustler.files.wordpress.com/2010/01/blood_rose_trilogy_by_tsvn.jpg

روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن
از در نشد از پنجره، زوری خودت رو جا نکن



آدمکای شهر ما، بازیگرایی قابلن
وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا می ذارن



تو قتلگاه آرزو عاشق کشی زرنگیه
شیطونک مغزای ما دلداده دورنگیه



دلخوشی های الکی، وعده های دروغکی
عشقاشونم خلاصه شد، تو یک نگاه دزدکی



آدمکای شب زده، قلبا رو ویرون میکنن
دل ستاره ی منو، از زندگی خون میکنن



ستاره ها لحظه ها رو، با تنهایی رنگ میزنن
به بخت هر ستاره ای، آدمکا چنگ میزنن



عمری به عشق پر زدن قفس رو آسون میکنن
پشت سکوت پنجره چه بغضی بارون میکنن!



مردم سر تا پا کلک، رفیق جیب هم میشن
دروغه که تا آخرش، همدل و هم قسم میشن


رو دنده حسادتا زندگی رو میگذرونن
عادت دارن به بد دلی نمی تونن خوب بمونن


قصه روزگار اینه، به هیچ کسی وفا نکن
روی دلای آدما، هرگز حسابی وا نکن




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:11 صبح


فرشته مشعل به دست با سطل آب

 

 

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید

 

که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود

 

و در جاده ای نیمه روشن و تاریک راه می رفت


مرد جلو رفت و از فرشته پرسید : « این مشعل و سطل آب را کجا می بری ؟

فرشته جواب داد : « می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم

 

و با این سطل آب ، آتش های جهنم را خاموش کنم 

 

آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد؟




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:10 صبح


دانه می کارم

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را . 
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

 

آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
 
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
 
این چیزی بود که او نمی دانست .
 
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
 
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
 
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:9 صبح


یک لبخند زندگی مرا نجات داد!

بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.
ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آنگونه ببینند که نیستیم.
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد.

 



بقول ویکتورهوگو که می گوید:لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها



انسان تنها آفریده ای است که میتواند بخندد،پس لبخند بزن دوست من

 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:9 صبح


اجازه هست

hamtaraneh.com

سلام عزیز مهربون، اجازه هست بشم فدات؟

اجازه هست تو شعر من، اثر بذاره خنده هات؟

 

شب که می شه یواش یواش، با چشمک ستاره هاش

اجازه هست از آسمون، ستاره کش برم برات؟

 

اجازه هست بیای پیشم یه کم بگم دوست دارم؟

تو هم بگی دوسم داری بارون بشم دل ببارم

 

بریم تو باغ اطلسی بی رنج و درد بی کسی

بهت بگم اجازه هست گل روی موهات بذارم

 

اجازه هست خیال کنم، تا آخرش مال منی؟

خیال کنم دل منو، با رفتنت نمی شکنی؟

 

اجازه هست خیال کنم، بازم میای می بینمت؟

با اون چشای مهربون، دوباره چشمک می زنی؟

 

طپش طپش با چشمکت، غزل بگم برای تو

با اتکا به عشق تو، تو زندگی برم جلو؟

 

هر چی بگی نه نمی گم، جونم بخوای برات می دم

هر چی می خوای بهم بگو، فقط بهم نگو برو

 

اجازه هست بازم تو خواب، بوس بکارم کنج لبات

یه شعر تازه تر بگم، به یاد شرم گونه هات

 

نشونیتو بهم می دی؟ تا پنهون از چشم همه

ورق ورق نامه بدم بازم برات

 

همیشه مهربون من! نامه رسید به انتها

فقط یه چیز یادت باشه: بازم به خواب من بیا




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 1:8 صبح


عشق آسمانی ها

به نام خدای آسمان ها وزمین

بی هدف قدم می زد حتی درک درستی از مکان نداشت شاید بیشه بود و شاید جنگل . اما تاریکی همه جا را فرا گرفته بود با ترس قدم از قدم بر می داشت ترس و وحشت سرا پای وجودش را فرا گرفته بود


از دور نوری در افق دیدگانش ظاهر شد خوشحال شد و به سرعت گام هایش افزود .


دیگر در مکانی روشن بود مکانی که از زیبایی پر بود و رودخانه یا بهتر بگویم برکه ای را در دل خود جای داده بود .درخت های انبوه در این روشنایی سایه افکنده بودند .ناگاه چشمش به دختری افتاد که به درخت قطور تکیه داده بود با خوشحالی پیش رفت و آرام در روبه رویش نشست .پس همانگونه که چشم را به زمین دوخته بود گفت : اینجا کجاست ؟


دخترک آرام گفت : مهم نیست زیباییش دلپذیر است پس دانستن نامش اهمیت ندارد.
سپس کوزه ای را که در کنارش بود  در دست گرفت و با اشاره ای به کوزه ی سفالین گفت :قدری آب بنوشید خسته اید


سرش را بالا آورد تا بگوید تشنه نیست اما نگاهش در چهره ی زیبای دخترک گره خورد چیزی در وجودش می سوخت و او را نابود می کرد .


دخترک پرسید :آب می نوشید ؟


دیگر یارای سخن گفتن نداشت تنها آرام سرش را تکان کوچکی داد.پس آب در آبی سفالین کاسه جاری شد. آب را مقابلش گرفت و او همان گونه که دخترک را می نگریست ظرف را ازدستانش گرفت.قدری آب نوشید سرش را که بالا آورد دیگر از آن دختر زیبای رو اثری نبود آری او تنها ماند در میان تاریکی وجودش .

 

Iran Eshgh

 

*******

 

در تب می سوخت و تنها عرق بود که پیشانیش را پوشانده بود .اشک بی پروا بر گونه هایش می غلتید عرق پیشانیش با اشک در هم آمیخته بود مادر در کنارش جای گرفت دستمال خیس شده را روی پیشانیش گذاشت و پسرش را آهسته تکان داد و گفت :سپهر ، سپهرم بیدار شو مادر بیدار شو
سپهر به ناگاه از جا پرید و با تعجب به اطراف نگاهی کرد آری دیگر نه از برکه خبری بود و نه از آن آب دلپذیر که از دست آن دخترک زیبا رو نوشیده بود آری آن دختر هم دیگر وجود نداشت.


*******


آلبوم عکس بود که در دستانش ورق می خورد با اکراه به آن ها نگاه می کرد خود نیز نمی دانست چرا به آنها نگاه می کند در حالی که حتی میلی برای دیدنشان نداشت .پس آلبوم را بست و خواست تا آن را روی میز قرار دهد که عکسی از میانش به روی زمین افتاد خم شد و عکس را از روی زمین برداشت نگاهی به عکس کرد سپهر در گوشه ای از عکس با لبخند ملیحی جا خوش کرده بود .عکس را روی سینه اش قرار داد .وای که چقدر او را دوست می داشت .و چه شب هایی را که با آرزوی سلامتی اش سر بر بالین ننهاده بود .دلش برای فریاد زدن عشقش بی تابی می کرد.اما هیچ گاه چنین اجازه ای را به خود نمی داد.
پس عکس را لای کتابی قرار داد.

 

*******


روی صندلی نشسته بود و به کار هایش رسیدگی می کرد اما در این مدت دل به کار نمی داد تنها آرزویش دیدار دوباره ی آن دخترک بود . گویی از زندگی جا مانده بود و در خیال و اوهام بود خود نیز دلیل اشتیاقش را نمی دانست . ناگاه چیزی در ذهنش روشن شد . از جای برخاست و به سمت عکس هایی را که مادر روی میز قرار داده بود تا شاید یکی از آنها عروس او شود رفت ، آنها را برداشت و یکی پس از دیگری را نگاه کرد اما ....


هیچ یک او نبودند ...


به سمت پنجره رفت ماه به رویش لبخند می پاشید پس لبخند تلخی بر لبانش نقش بست . و در دل گفت : خدایا نمی دانم اما عشق او را در وجودم احساس می کنم خدایا او تمام وجودم را تسخیر کرده کمکم کن تا پیدایش کنم ....


آری به راستی نهال عشق در وجودش رخنه کرده بود اما چگونه ؟ کسی را دوست داشت که او را در خواب دیده ....


*******


در ذهن سپهر را با جوانک رو به رویش قیاس کرد . با خود گفت : نه هرگز او نمی تواند همانند سپهر باشد...
اما صدایی در وجودش می گفت : اما سپهر که تو را دوست نداره ؟ یا لااقل یک بار تو رو از نزدیک ندیده ؟ فامیل دوری که حتی نسبتش را با خود پیدا نکرده ای ؟
به جوانک نگاهی کرد .دلش برای او می سوخت اما با عشقی که در میان سینه اش موج می زد نمی توانست او را خوشبخت کند.
آری او را قبول نکرد اولین نفر نبود شاید آخرین نفر نیز نبود...

 

Iran Eshgh

 

*******


کلافه بود از اصرار های مادر نمی توانست مادر را بیش از این در انتظار ازدواج خود بگذارد اما هنوز هم آن دخترک را نیافته بود تنها کاری که می توانست انجام دهد دعوت مادرش به صبر بود اما خود نیز نمی دانست این صبر تا به کی باید ادامه پیدا کند شاید تا همیشه و شاید....


*******


خسته بود از همه چیز از مهمانی هایی که سپهر در هیچ کدام شرکت نداشت از انتظار های بیهوده که در نهایت غم را به دنبال داشت .
اما این بار صدایی در وجودش فریاد می زد این بار می آید، می آید و او را خواهی دید .کسی را که ثانیه هایی را به انتظارش نشسته بودی خواهی دید ...
پس با عزمی راسخ از جای برخاست ولباسی را بر تن کرد و در آیینه نگاهی به خود کرد .ب ی قراری در چشمانش موج می زد .حالش دگرگون بود اما این دگر گونی از کجا نشأت می گرفت ....


*******

 
به اصرار مادر اما کمی هم به میل خود راضی به حضور در مهمانی شده بود.در میانه ی راه احساسی از دیدار دوباره ی دخترک وجودش را پر کرده بود .با گذشت هر ثانیه و نزدیک شدن قلبش تپش بیشتری می یافت .و عرق به روی پیشانی اش می دوید.به خاطر تپش قلبی که در آن زمان به خود گرفته بود چندین بار در میان راه توقف می کرد. مادر نیز به حال درونی پسرش پی برده بود ولی آن را به حساب خجالتی بودن پسرش گذاشت.


*******


از دور سپهر را دید اما باور نمی کرد چندین بار چشمانش را باز و بسته کرد که اگر در خواب است بیدار شود.اما نه او بیدار بود .از دیدنش آن چنان سر مست شده بود که دیگر تاب ایستادن را هم نداشت.دستانش آشکارا می لرزید ، شدت ضربان قلب امان نفس کشیدن را به او نمی داد.به سپهر نگاهی کرد به کسی که روزها را به انتظار دیدارش سپری کرده بود .حال او در مقابلش نشسته بود و به زمین خیره شده بود....


کسی نامش را صدا زد اما انگار در این عالم نبود :سماء .........


سرش را بالا آورد باید برای مهمان ها شربت می برد نه باید برای عشقش شربت می برد...........


******


هنوز به این می اندیشید که آیا او را دوباره می بینم ؟هنوز صدای دخترک در گوشش بود:آب می نوشید؟
در همین هنگام سماء آرام سینی شربت را مقابش گرفت و گفت : شربت می نوشید؟
صدای دخترک را تشخیص داد اما یارای سر بلند کردن را نداشت می ترسید از این که او نباشد می ترسید و شاید هم می ترسید این صدا تنها در فکر و خیال او باشد .......
اما سرش را بالا آورد ضربان قلبش در فضا طنین انداز شده بود و به سختی نفس می کشید آری خودش بود همان که او را اسیر خود کرده بود...........


*******


به آرامی جلو رفت و سینی را مقابلش گرفت و به آرامی گفت :شربت می نوشید؟اما سپهر نه تنها سرش را بالا نیاورد حتی جوابش را نداد اما پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و در صورتش خیره شد آشوبی در درونش رخ داده بود هر لحظه در حال شکستن بود .هیچ گاه چنین لحظه ای را در خیال هم تصور نکرده بود...............


*******

 
حال آسمانی ها به یکدیگر پیوستند با یکدیگر سخن می گفتند و عشق همچنان در دلهایشان بیشتر شکوفه می داد..............




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:9 صبح


مخصوص خانمها
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:8 صبح